جایی برای مرور زندگی

معرفی کتاب تفکر جانبی از ادوارد دبونو

بعد از خوندن کتاب شش کلاه تفکر از ادوارد دبونو کتاب دیگه ای ازش گیر آوردم که توی همون کتاب ازش گفته بود. کتاب «تفکر جانبی» اثر دیگه ای از این نویسنده فوق‌العادست. تفکر جانبی نوعی طرز فکره. و اون رو در کنار تفکر عمودی قرار میده. تفکر عمودی همون تفکر منطقی در ماست بدون توضیح اضافه و تفکر جانبی تفکریه که منطقی نیست! اما با بکار بردن اون چیزی که بدست میاریم بصیرته از طریق پیدا کردن راه‌های دیگه.

از فصل هفتم این کتاب -فصلای کوتاهی داره- تمرین های جالبی داره. تمرینهایی با اشکال هندسی و تصویر و داستان داره و حل کردنش تمرین جالبی بود. مثلا یه تصویر نشون میده و میگه این شکل از چه اشکالی قابل ساخته شدنه. اولش شاید پنج، شش یا هفت جواب براش پیدا کنیم اما وقتی توضیحات تمرینها رو میخونیم میفهمیم که قضیه چقدر جالبه و نه ده تا یا 20 تا راه که هزاران راه برای حل کردنشون وجود داشته اما ما ندیدیم. کاری که ما کردیم درواقع در نظر گرفتن منطقی ترین راه ها و نادیده گرفتن و ندیدن راه های دیگه‌ست.

تفکر جانبی کارش دقیقا همینه. پیدا کردن راه های جانبی، نه تاکید و پافشاری بر راه های دم دستی.

بقول دبونو ما اول باید تفکر جانبی رو بشناسیم و اونقدری در بکار بردنش حرفه‌ای بشیم که متوجه نشیم داریم ازش استفاده میکنیم.

کاری که دبونو تو کتاب شش کلاه تفکر انجام داد هم همینه و تقسیم مدلهای فکر کردن به دسته بندی های منطقی و علمی. خیلی خوب هم توضیح میداد که هر کدوم از این شیش تا مدل فکری از جایگاه مخصوص خودشون در مغز استفاده میکنند به بگفته خودش مسیر و شیمی متفاوتی دارند که همین تفکیک این مدلهای فکری رو ضروری میکنه تا مجبور نباشیم با ذهنمون چندتا هندونه رو باهم انجام بدیم.

اما برای اینکه موضوع این دوتا کتاب باهم قاطی نکیند بگم که توی کتاب شش کلاه تفکر 6 مدل فکر کردن معرفی شد که یکی از این مدلها یا به عبارتی کلاه های تفکر کلاه سبز بود که به خلاقیت مربوط می‌شد. و تفکر جانبی که موضوع این کتاب هم هست تا حدود زیادی به کارکرد کلاه سبز تفکر مربوطه. سبز رنگ رویش و سرسبزی که مفهوم خلاقیت و پیدا کردن راه های خلاقانه رو بخوبی نشون می‌ده.

کتاب تفکر جانبی رو به لیست کتابهایی که باید بخونید اضافه کنید. میتونم بگم کتاب های ادوارد دبونو واقعا خوندنیه.

پی نوشت: یه مطلب دیگه هم درباره این نویسنده با عنوان خلاقیت به سبک ادوارد دبونو نوشتم شاید دوست داشته باشید بخونید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

درباره هنر کامل بودن

دیروز داشتم به حالتی فکر می‌کردم که ما معمولا بخاطر حرف دیگران و قضاوتهاشون بخشی از درون خودمون رو پنهان می‌کنیم. قبل از شروع این حرفها بگم که از این قضیه مبرا نیستم. منم هم از این حالت رنج بردم و میبرم اما گفتنش کمک میکنه تا به یه جمع بندی برسم.

میگن انسان یه موجود 360 درست. اگر در روبروی آفتاب قرار بگیریم همونطور که بخشیمون روشنه و درون آفتابه بخش دیگه ای از ما پشت ما قرار میگیره و درون سایه‌های ما.

جایی شنیدم که از یونگ نقل میکردند میگه من به جای خوب بودن ترجیح میدم کامل باشم. خوب بودن به این معنیه که فضیلت های خودمون رو دوست داشته باشیم و اونها رو (با تلاش و صرف انرژی) یا شاید هم بدون اینکار در دید بقیه قرار بدیم. اما کامل بودن دقیقا به همان معنای 360 درجه بودن خودمونه. یعنی نه نسبت به خصوصیات بدمون قضاوتی داشته باشیم و نه نسبت به خصوصیات خوبمون. اونها رو صفتهایی بدونیم که در همه هستن. مایی که سعی میکنیم خوب بودن خودمون رو به بقیه نشون بدیم سعی در نشون دادن بخش خوب و پنهان کردن بخش دوست نداشتنی خودمون میکنیم.

به قول آقای مرتضی رجب نیا که پیج اینستاشون رو چند وقته دنبال میکنم. هر کدوم از این صفتها و فضیلت ها و رذیلت ها باید پرورش داده بشن و پخته بشن. ما اگه بخشی از این ها رو نادیده بگیریم باعث عقب مونده شدن اون بخش ها در خودمون میشیم.

حالت سالم از نظرم حالتیه که هیچکدوم از رفتارهای خوب یا بد احساسی رو در درونمون بر نمی‌انگیزه. رفتارهای خوبمون رو همونقدر دوست داشته باشیم که رفتارهای ناخوشایندمون رو. این اولین قدمه که برای پخته شدن ما اجتناب ناپذیره.

مصداق آدمهایی که نخواستن این کار رو انجام بدن بسیار زیاده. خودمون. آدهای اطرافمون. حتی دیدیم آدمهایی که بالاترین مدارج علمی رو بدست آوردن ولی از لحاظ رفتاری اخلاق پسندیده ای ندارند. استادی که نسبت به دانشجو احساس برتری و قدرت میکنه تا جایی که از این قدرت برای اهدافی غیر آموزشی استفاده میکنه یه نمونش هست.

کامل شدن حس خوبیه. وقتی به سمت کامل شدن و پذیرش همه خصوصیاتمون بریم دیگه از رفتاری آزرده نمیشیم. نه از داد و بیداد تو مترو، نه از دیدن حسادت، نه دروغ.

اما اون حالتی که اول این نوشته صحبت کردم حالتی بود که مانع از رشد ما چه در خصوصیات خوب و چه در خصوصیات بد می‌شه. ما وقتی بخاطر قضاوت افراد نزدیک به خودمون فرصت بروز دادن حسادتهامون رو نداشته باشیم تا آخر عمر نسبت بهش کور میمونیم. وقتی بتونیم بارها این حسمون رو ازخودمون نشون بدیم (در حالی که خودمون از نا خوشایند بودن این حسمون آگاهیم اما هیچوقت اون رو کور نمی‌کنیم، خاموش نمیکنیم، ابراز سالم اون رو مانع نمیشیم) نسبت بهش کنترل پیدا می‌کنیم. ممانعت مدام یک حس ناخوشایند ما رو به یه آدم نابینا تبدیل میکنه. فکر میکنیم اون حس رو پنهان کردیم اما در جای دیگه و در کاری دیگه فکرشم نمیکنیم و نمیفهمیم خودش رو با تحت تاثیر قرار دادن اون کار نشون میده.

بذارید یه مثال شخصی بزنم. من آدمی بودم که میگفتم آدمهایی که دروغ میگن پلیدترین آدمها هستند که به آدم مقابلشون احترام نمیگذارند و ارزشی برای اون قائل نیستند. آدم دروغ گو بدترین کار دنیا رو انجام میده و ده ها داستان و آیه و حدیث رو برای خودم سندی برای عقیده میکردم.

اما آیا واقعا اینطوریه؟ دروغ انقدر بده؟ اگه نه پس خوبه؟ جواب این سوالات رو یه چیزی میتونم بدم. پیدا کردن مصداق. جایی گفته بودم که اگر بچه دار بشم میگم روزی صدبار این کلمه و مفهوم رو بنویسه تا روزی که بفهمه.

دروغ گفتن خوبه. درسته. مصداقش: اون روز داشتم...

دروغ گفتن بده. درسته. مصداقش: اون روز که به ...

با این کار ما از یه حالت صفر و یک خارج میشیم. خودم بعد از کمی شیطنت و دروغ گفتن! حالا حس واقعی تری نسبت به دروغ دارم. اما از اون بهتر اینه که نسبت بهش تقریبا حس کنترل دارم. خیلی خیلی خیلی فرقه بین آدمی که نمیتونه دروغ بگه و این توانایی رو در خودش نمی‌بینه و آدمی که میتونه دروغ بگه و علاقه ای به این کار نداره. هنر کامل بودن هم همینه. هنر پذیرش یه موضوع چه خوب و چه بد.

الان به خودمون برگردیم. آیا از خوندن این چند خط حس بدی گرفتیم؟ آیا نسبت به نویسنده قضاوتی کردیم؟ آیا دیدمون نسبت بهش عوض شد؟ اگه نه تبریک میگم و اگه آره باز هم تبریک میگم. اگر بتونیم به این حسمون آگاه بشیم اولین قدم نسبت به شناخت بیشتر خودمون برداشتیم. الان که فکر میکنم پیدا کردن صفات دوست نداشتنی یا همون سایه مثل در دست گرفتن یه دستگاه فلزیاب و کار گذاشتن اون توی ناخودآگاهامون. هر جا صدا داد، هرجا حس بدی پیدا کردیم، هرجا دردمون گرفت ما موفق شدیم نقطه ای که باید روش کار کنیم رو پیدا کردیم. اگر اون صفت رو پیدا کردیم و پذیرفتیم دیگه مثل قبل مارو آزار نخواهد داد. اما...

اما دوری کردن از قضاوت مردم و مهم بودن اون برای ما بیشتر از چیزی که واقعا باید باشه چیزیه که باعث میشه این کار رو نکنیم. دروغ نگیم، حسادت نکنیم. عصبانی نشیم. دعوا نکنیم. بحث نکنیم. نبخشیدن رو تجربه نکنیم و خیلی از فرصت های یاد گرفتن و پخته شدن دیگه.

قبلا فکر میکردم آدمی که بتونه دروغ بگه و کسی رو اذیت کنه آدم پلیدیه اما دیگه اینطوری فکر نمیکنم. حالا میدونم آدمی که میتونه این کارها رو کنه ولی نمیکنه آدم بزرگواریه. ما دیگه ساده نیستم و کامل میفهمیم. اما بدور از احساسات منفیه نادرست تصمیم میگیریم که چه کار درسته و انجامش میدیم.

منبع تصویر: theunboundedspirit

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

سوزان کین و سه راه برای شناخت علاقه

الان توی این برهه از زندگی یعنی تو فاصله 20 تا 30 سالگی خیلی از ماها ممکنه هنوز درگیر این مسئله باشیم که قراره چکار کنیم و چه کاری رو برای این دنیا انجام بدیمو نقشمون توی این دنیا چی بوده و برای آینده به چه مسیری میخوایم بریم. اینها قطعا سوالاتی هست که مهمه و براش باید وقت گذاشت و خب من هم دقیقا در 24 سالگی تو همین مقطع از زندگیم هستم.

ما قراره تصمیماتی بگیریم و احتمالا بعدش با اون تصمیم کل زندگی رو بگذرونیم. علائق رو میتونیم به دو دسته تقسیم کنیم. یکی علائق القایی از جامعه و یکی هم چیزی هست که در درون ما وجود داره. علائق جامعه همون هایی هستند که توی هر دوره مد میشن. زمانی بود که عمران رشته ای بود که خواهان زیادی داشت. به قول دوستان رشته هاتی بود! همین که عمران میخوندی خودبخود یه پرستیژ جذاب رو بخودت میگرفتی. بعد از مدتی این چرخ میچرخه و رشته های دیگه ای به این درجه میرسند. زمانی دندون پزشکی بود. یه زمانی آی‌تی شد. یه دوره ای داروسازی و بعد mba و این چرخ همینطور میچرخه.

این مد شدنه بعضی موضوعات آدمهای سردرگم رو به طرف خودش میکشید (نه که ما اصلا سر در گم نیستیم!) و تقاضا براش بیشتر میشد و بطبع باز هم به پرستیژ رشته اضافه میشد. گروه دیگه علائق ما اونهایی هست که واقعا در درون ما قرار داره. چیزی هست که میتونیم ساعت ها براش وقت بگذاریم و خسته نشیم. چیزی که مارو میتونه عمیقا راضی کنه. همون چیزی که باعث شد محمد اصفهانی پزشکی رو رها کنه و سراغ موسیقی بره.

میخوام راهی رو معرفی کنم که سوزان کین تو کتابش «سکوت» معرفی می‌کنه. ایشون برمی‌گرده میگه که برای پیدا کردن چیزی که از درون مارو خوشحال میکنه، یا کاری که ممکنه عاشقش باشیم و خودمون ندونیم سه تا کار میتونیم انجام بدیم:

راه اول اینه که برگردیم به دوران کودکیمون و به یاد بیاریم که دوست داشتیم چکاره بشیم. به قول سوزان کین امکانش زیاده که اون خواسته ها حالت غیر واقعی داشته باشه اما درون اون خواسته ها انگیزه هایی پنهان شده که باید کشفشون کنیم.

راه دوم اینه که ببینیم الان به انجام چه کارهایی تمایل داریم. معمولا وقتی در حال انجام چه کاری هستیم حال بهتری داریم. و دقت کنیم که چه چیزی این حس خوب رو به ما میده

و راه سوم این که به بیرون از خودمون و آدمهای اطرافمون دقت کنیم که بیشتر از همه به کی رشک میورزیم و به کی غبطه میخوریم. درسته که حسادت حس زشتیه اما راستش رو به ما میگه و حقیقتی رو نشون میده. ما اگه آشنایی رو میبینیم و کاری رو که انجام میده رو تحسین میکنیم و فکر میکنیم که چقدر بزرگواریم این صرفا به این خاطره که علاقه ای به کاری که اون میکنه نداریم، همین! وگرنه اگه واقعا اون کار رو دوست داشتیم میگفتیم ای کاش میشد جای اون باشیم حتما خیلی خوشبخته!!

اینا به ما کمک میکنه بی شک. نمیدونم اما شاید تو این مرحله لازمه کلاهمون رو قاضی کنیم. ممکنه در ظاهر به چیزی برسیم که از لحاظ مالی ما رو راضی نکنه. اما چیزی که هست اینه که خوشبخت ترین آدمها کسانی هستند که از کاری که دوست دارند و علاقشونه پول هم درمیارن. انقدر موارد خنده دار دیدم که میتونم بگم به هر چیزی میشه فکر کرد. سایت طرفداری اول برای آدمایی راه اندازی شد که تو کل دنیا پخش بودن و روی اون خبر ورزشی میگذاشتن و بعد به سود مالی رسیدند. تصور کنین عاشق آرسنال باشی و صفحه مخصوص آرسنال رو توی این سایت تامین کنی، تو کارت خبره باشی و بعد پول خوبی هم دربیاری! مثال‌هاش زیاده. یا اینفلوئسرای کاردرست یوتیوب که شرکتای بزرگ حاضرن محصول چند هزار دلاری رو با مقداری پول به اون اینفلوئنسر بدن تا تو برنامش معرفی کنه.

من کلی به دوران بچگیم فکر کردم و به چیزی نرسیدم :)) و بیشتر باید وقت بگذارم اما خب اینهارو نوشتم تا شاید به شما هم ایده ای بده. بازهم از کتابایی که برام جالبه خواهم گفت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

به دختری که در اتوبوس دیدی سلام کن

قبل از این که این نوشته رو بخونید. باید بگم که پر از تجربیات شخصیه که قطعا حسی رو در شما برنخواهد انگیخت. و پر است از اسم آدمهایی که نمی‌شناسید. میتونید از این نوشته بگذرید تا سردرگم نام ها و افراد نشید. ولی اگر دوست داشتید بخونید باز هم پیشنهاد میکنم بیشتر بخش اول رو بخونید.

امروز نشستم و فیلم بازگشت به آینده ساخته سال 1985 رو دیدم. سالش رو ازونجا خوب یادمه چون بارها توی فیلم به حد اعلایی آدم رو حرص میدادن که بتونن برگردن به 1985. این فیلم داستان پسریه به اسم مارتی که یه دوست دانشمند داره که دکتر صداش میکنه. این پسر بر اثر به اتفاق با دستگاهی که این دکتر اختراع کرده برمی‌گرده به آمریکای 1955. جای قشنگ این فیلم همین قسمت بود که تونستم تصویری از آمریکای 65 سال پیش رو تو ذهنم مجسم کنم. زمانی که تلویزیون فقط تو خونه های افراد پولدار وجود داشت. و چیزای جالب دیگه. زمانی که موسیقی راک اند رول وجود نداشت. و با پنج سنت میشد یه قهوه خورد.

نمیخوام بیشتر از این داستان ماجرا رو لو بدم و میخوام راجع به مفهوم جالبی که توی فیلم بود بنویسم. اینکه تصمیم های ما چقدر میتونه روی آینده ما تصمیم بگذاره.

ما گاهی بر اثر اتفاقات و رویدادهای زندگیمون ناگهان تصمیمهایی میگیریم. تصمیم میگیریم روشمون رو عوض کنیم. جایی از زندگی تصمیم میگریم راه دیگه ای رو بریم. یا تصمیم میگریم دانشگاه رو رها کنیم. با دختری که توی اتوبوس با اون هم مسیریم حرف می‌زنیم و آشنا میشیم (مثل ماجرای آشنایی سیمین دانشور و جلال آل احمد)، تصمیم می‌گیریم که ایمیل یا پیامی رو پاسخ بدیم که مسیر کاری مارو بعدها شکل میده، تصمیم میگریم تا به یه آگهی که به صورت تصادفی هم دیدم زنگ بزنیم، تصمیم میگیریم دل رو به دریا بزنیم و بریم باشگاه، تصمیم میگریم با حرف کسی جستجویی رو در گوگل انجام بدیم و با سایتی یا کسی آشنا بشیم (ماجرای آشنایی من با شعبانعلی، کلانتری، کیان، فواد، آقای داداشی ،یاور مشیرفر و خیلی‌های دیگه).

یکی از تصمیم های اثر گذار من توی ترم 5 کارشناسی گرفته شد. خانم محدثه اسماعیلی اومد جلوی کلاس و از کسی به نام سیروس داودزاده گفت و کارهایی که انجام داده. شخصی که بعدا یکی از تاثیر گذارترین آدمها روی زندگی من شد. شاید بعدا در موردشون گفتم اما حالا میخوام از همه اون آدمهایی بگم که یه تصمیم با اکراه در سر کلاس چقدر مسیر زندگیم رو عوض کرد. سر کلاس بودم و زندگیم رو مثل روزهای قبل بین کلاس و دانشگاه می‌گذروندم. علاقه زیادی به این تجربه جدید نداشتم اما با اصرار و تعریفهای خانم اسماعیلی بود که منم قبول کردم تا برای کارورزی و یادگرفتن کار به کلاس های ایشون برم.

برای اولین بار بود که توی اون کلاسها با محیط کار کتابخونه آشنا شدم. کارهای فهرست نویسی بهمون یاد دادن، طراحی و جابجایی رو برامون توضیح دادن، از دیجیتال سازی گفتن و بعد آقای داودزاده پامون به کار واقعی باز کرد. اولین بار خشونت محیط کار و جدیت کاری رو اونجا مثل پتک روی سرم فرود اومد. منی که قبلا تجربه کار به اونشکل رو نداشتم برام اون جور محیط کار خیلی متفاوت بود و این فضای متفاوت باعث رشد بعضی مهارت ها در ما شد.

توی اون محیط آموزش و کار بود که دوستانی عزیزتر از جان رو پیدا کردم و باهاشون آشنا شدم. با حسین حسنزاده و هومن کوچکی و میلاد روشنی و کیوان سوئیزی و احمد میرزایی و میلاد تنهایی و یحیی حجتی زاده و حافظ مقدسی آشنا شدم. با خانم‌های بینظیری مثل طاهری، رضایی عشاقی، احمدی پور، بیرجند، خیرآبادی، رضایی، حجازی، عبدالله‌وند، عبدالمجید، حسینپور و قدمی آشنا شدم. دوستانی که آشنایی با اونها برام افتخار بود.

یک تصمیم کوچک و با اکراه و کمی ترس موجب آشنایی من با این همه آدمهای دوست داشتنی شد. می‌شد قبول نکنم. و حالا معلوم نبود چجور آدمی بودم. این تصمیمات ساده بود که الان مارو ساخته و اگر فکر کنم این تصمیم‌ها در آینده نخواهند بود یا حتی امروز، کور بودن و ندیدن خودم رونشون می‌ده. چقدر ازین تصمیم‌ها توی زندگی بوده که حالا دارم بهش فکر می‌کنم وجود داشته و ندیدم.

فکر می‌کنم وقتشه که بشینم و دوباره فایلهای کانال «فقط برای 30 روز» تلگرام شعبانعلی رو درباره روند و رویدادهای زندگی گوش بدم.

حالا که این بحث باز شد چقدر تصمیمات کوچیک و بزرگ دیگه اینچنینی به ذهنم اومد. لازمه بعد این نوشته بشینم و بهشون فکر کنم!

پی‌نوشت: از عنوان این نوشته خیلی خوشم میاد. در مورد آشنایی سیمین دانشور و جلال آل‌احمد نمیدونم میدونید یا نه. آشنایی‌شون در یک اتوبوس در مسیر بازگشت از اصفهان بود و هر دو توی کل مسیر راجع به نویسنده‌ها و و نویسندگی حرف زدن. روز بعد آل احمد دم در خونه ی دانشور میرن و میخوان که باهاشون حرف بزنن و ... این یه نمونه از همین رویدادها و تصمیمات زندگیه. فکر میکنم موضوع رو برسونه. البته جنبه هم مهمه چشمک

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

تصویری از یک روز محمد

محمد امروز ساعتش رو برای 7 صبح کوک کرده بود. ساعتش زنگ خورد اما خاموشش کرد و سرش رو با لبخند دوباره روی بالشت گذاشت.

وقتی چشماش رو باز کرد که از 9 گذشته بود. به طرز عجیبی بود امروز حال خوشی داشت. برعکس روزای دیگه که وقتی خواب میموند کلی به خودش غر میزد کمی زیر پتو جابجا شد و از حس خوبی که داشت لذت برد و به خودش گفت که فدای سرت که بازم خواب موندی. بیدار شد و بعد از یه چایی دید که نمیتونه برای پیاده‌روی هرروزش بره بخاطر همین کمی برنامش رو عوض کرد.

گوشیش رو برداشت و اینستا رو باز کرد. اسم یکی از دوستاشو که یک ساله ندیده ولی گهگاه یادش میفتاد رو توی نوتیفیکیشن دید و وقتی روش زد چیزی خاصی باز نشد. شاید سراب بود یا زیادی خواب آلود بود.

به این فکر می‌کرد که برنامه‌ی امروزش چیه. برنامه یادداشت گوشیش رو باز کرد و با یه نگاه اجمالی در حالی که حس خوب اول صبحش هنوز به همون قدرت باقی بود رفت سمت کتابی که کنار میزش گذاشته بود. وقتی دید 100 صفحه آخره کتاب خوش‌حال شد. اخه دیگه این کتاب داشت براش زیادی کش میومد و طولانی می‌شد. ولی وقتی شروع کرد با تمرکز به خوندنش ادامه داد و از توش تعدادی یادداشت برداشت.

وقت ناهار شد و خواست بعد از ناهار برای پیاده روی بره بیرون اما نتونست، قرار بود داداشش بیاد و کلید نداشت. پس دوباره سراغ کتاب برگشت و سی صفحه دیگه از کتاب رو شروع به خوندن کرد.

به جایی از کتاب رسید و سرش رو روی دستاش گذاشت. به بچگیش فکر کرد. یاد زمانی افتاد که توی شهرستان با داداشش دنبال بره ها و گوسفندها میرفت. پسر 5 ساله ای رو دید که سرگرمیش این بود که خیال میکرد وسیله ای رو داره که با فشار دادن یک کلیک به هر چیزی که می‌خواست تبدیل می‌شد. به ماشین، موتور، جت یا هرچی. اون زمان که اگه به کسی درباره هوش مصنوعی می‌گفتی فکر میکرد چیزی مثل گل مصنوعی باشه اون یه دستیار با هوش مصنوعی داشت. تو خیالش باهاش حرف می‌زد و اینطوری اوقات تنهایی و اون سکوت محض رو پر می‌کرد.

برگشت به زمان حال، دنبال چیزی می‌گشت. دنبال این بود که ببینه تو بچگی به چه چیزی علاقه داشت. دنبال چیزی گشت که بتونه تو دنیای امروزش یعنی حدود 20 سال بعد از اون زمان بتونه کمکش کنه. به بقیه آدمها فکر کرد. به کسایی که هر کدوم کاری دارن. به اینکه آیا از انجام دادن اون کار لذت می‌برند یا نه. به این فکر کرد که باید بالاخره تا چندماه دیگه مسیر خودش رو پیدا کنه. باید که نه ولی امید داشت که پیدا میکنه. کتاب رو کنار گذاشت.

به استاد راهنماش دوباره پیام داد. دوروز از پیامش گذشته و استاد راهنماش هنوز جوابشو نداده. شیطون بهش گفت انقدر بهش پیام بده تا ببینه و جواب بده اما فرشته بهش گفت نه عجله نکن، یه پیام یادآوری کوتاه کافیه، حتما سرش شلوغه اون آدمی نیست که بیجواب بگذاره. میدونی دیگه!

به پایان نامش فکر کرد و کاری که ممکنه انجام بده. کاری که حدود 4-5 ماه اون رو عقب میندازه اما فرصتی میشه براش برای دنبال کار بودن. بهش بیشتر از این فکر نکرد چون زیادی به این موضوع فکر کرده بود و کار دیگه ای ازش برنمیومد.

وبلاگ شعبانعلی رو باز کرد و قانین چهارم زندگیش رو خوند: فقط یک گام بیشتر...

به شعبانعلی فکر کرد که حدود یکسالیه نقش پررنگی توی زندگیش داره و از یک بت بزرگ براش تبدیل شد به یه آدم معمولی. آدم معمولی و پرتلاشی که هر چی بیشتر می‌گذره این رو احساس میکنه که احترامش چقدر داره بهش بیشتر میشه و چقدر به عنوان یه الگو آدم بینظیریه.

یه ماه پیش بود که هنر شاگردی کردن رو ازش شنیده بود. و تصمیم گرفت تا دوباره یک ساعت و نیم فایل رو گوش بده.

توی مسیر پیاده روی گوش داد و سعی کرد تا نکته هایی که از ماه پیش از یادش رفته یا دقت نکرده بوده رو دوباره بیاد بیاره.

به خونه رسید و غروب بود. لپتاب رو روشن کرد تا ببینه امروز چی داره برای نوشتن...

محمد حال خوبی داشت.

پی‌نوشت: این نوشته به توصیه شاهین کلانتری عزیز نوشته شد. شاهین در جایی نقل میکنه که برای اینکه دید بهتری به زندگی داشته باشیم و بتونیم به بینش و خرد برسیم. یادداشت‌های روزانه‌مون رو به صورت سوم شخص بنویسیم. اینجا بخاطر فضایی که هست در حد یک نوشته تونستم این کار رو انجام بدم تا هم تمرینی باشه برای خودم و هم یه تصویر از این روزها تا در آینده بشینم و بخونم و بدونم که کجا بودم و چه روزهایی رو می‌گذروندم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه