پیش نوشت: گاهی چقدر عجیب و چقدر جالب رویدادها و مواردی با همزمانی های معنی دار برای آدم اتفاق میافتد. حرف هایی دارم از مفهومی با عنوان انگلیسی و دلچسب knowing-doing gap یا فاصله‌ی دانستن تا عمل کردن.

در نوشتن این مطلب سه شخص تاثیر داشتند که هر سه معلم هستند.
داستان از حرف های محمدرضا شعبانعلی شروع شد وقتی که اصطلاح
Knowing-doing gap را از او شنیدم و توضیحی که درباره‌ی آن میداد. از حدود یک ماه پیش بود که این عبارت را شنیدم و طی این یک ماه این موضوع به بهانه های مختلف برایم تکرار شد. فهمیدم که چه بسیار از مشکلاتی که ما آدمها داریم بخاطر همین فاصله ی بین این دو است. اگر گاهی ناامیدیم اگر خسته هستیم اگر هدف نداریم، بازیگر پیدا و پنهان آن همین مفهوم پیچیده ی ساده است.
گذشت تا به امروز رسید و داشتم یک فایل صوتی گوش میدادم که مصاحبه ی شعبانعلی با سهیل رضایی بود. سهیل رضایی با برچسب یونگ در ذهنم ثبت شده که هروقت اسم هرکدام را میشنوم آن دیگری برایم یادآوری می‌شود. موضوع فایل در مورد موفقیت و خوشبختی بود. در جایی از فایل همان مفهوم فاصله دوباره تکرار و به بحث گذاشته شد، فاصله داشتن بین دانسته و عمل. و پاسخ سهیل رضایی که واقعا جالب بود.
سهیل رضایی در پاسخ به محمدرضا که در مورد فاصله بین دانستن و عمل گفته بود اینجوری پاسخ داد که: ما گاهی به دنبال راه حل نیستیم. ما به دنبال پیجیده تر کردن مسئله خودمان هستیم. اکثر ما وقتی مشکلی داریم مثل این میماند که پشت دری ایستاده ایم و پاسخ و راه حل مشکلاتمان آن سوی در است. اما ما کاری که میکنیم این است که مدام این ور و آنور میرویم، فکر میکنیم، دراز میکشیم و هزار کار دیگر اما یک کار نمی‌کنیم و آن هم اینکه زنگ در را بزنیم تا در بروی ما گشوده شود و به پاسخ خود برسیم. مثال شیرین و واضح و ساده ی خود را با این تیر تمام کرد و گفت که ما به یک دلیل زنگ نمیزنیم. اگر زنگ بزنیم و در باز شود آنوقت است که «مسئولیت» ما شروع می‌شود.
این حرفها به قدری برایم ملموس بود که نمیخواستم بقیه فایل را سرسری گوش بدهم. فایل را متوقف کردم تا کمی بیشتر فکر کنم.
اما مثل این که امروز قرار نبود فقط همین باشد. وقتی فیدخوان گوشیم رو چک میکردم دیدم وبلاگ دلگفته ها به روز شده. عنوانی کوتاهی داشت «فقط بخواه». شروع کردم به خواندنش. حرف دل بود. باز هم همان مفهوم دوباره برایم تکرار شد... فاصله بین دانسته و عمل.
کم پیش میآید که دغدغه مان شبیه کسی دیگری باشد. اما وقتی چنین شد حرف هایی که میشنویم تا بخش عمیق تری از ذهنمان نفوذ میکند. و حرفهای محسن زین‌العابدینی در دلگفته ها اینگونه بود.
باور کنم (برای خودم) که همین الان هم دیر نیست. اگر چیزی را با تمام وجود بخواهم همه چیزم را فدایش میکنم. از وقت و کار و همه خواسته هایم میگذرم و به آن میرسم. دور از دسترس هم نیست. اما مشکل این است که ما عموما نمیخواهیم. چون نمیخواهیم، تلاش نمیکنیم، فکر میکنیم که نمیتوانیم و این چرخه ها و حلقه ها همینطور یکی یکی پشت هم میرود تا به شکست و ماندن در مانداب زندگی برسد.
و الان چقدر برایم روشن تر شده که: من نخواسته ام... ترسیده ام که بخواهم و زیر بار مسئولیت آن بمانم. حالا که فهمیدم، حالا که میدانم؟ کاری که باید کنم چیست


پی نوشت: پیشنهاد میکنم اگر وقت کردید حتما فایل صوتی مصاحبه شعبانعلی و سهیل رضایی رو گوش بدید. مطمئنم حالتون قبل از گوش دادن و بعد از گوش دادن متفاوت خواهد بود.