در کارتن باب اسفنجی در یکی از قسمت ها دیدیم که اختاپوس از دست باب اسفنجی و پاتریک فرار میکند و به شهری دیگر میرود. شهری که آرام است و کسی نیست که مزاحم او شود و آرامشش را به هم بریزد. در آن شهر همه چیز تقریبا منظم است و مردم زندگی روزمره خود را میکنند.
برنامه زندگی یک روز اختاپوس اینگونه بود. بیدار می‌‌شد، مسواک میزد، پیاده روی می‌کرد، در گروه موسیقی ترومپت میزد، ناهار میخورد، دوچرخه سواری میکرد، به مهمانی می‌رفت، و میخوابید. روز بعد بیدار می‌شد و دوباره همان کارها شروع می‌شد و روزهای باآرامشی را به این صورت پشت سر می‌گذاشت. یک روز، دو روز، ده روز ... بیست روز هرچه می‌گذشت سرعت گذشت روزها بیشتر می‌شد. بیشتر و بیشتر تا جایی که یک روز برید و از آن شهر بیرون زد.
در نگاه به روزهای زندگی به دو صورت میشود آن را نگاه کرد. دید خطی و نگاه ساعتوار. این اصطلاح ها را خودم  ایده گرفته ام و روی آنها گذاشته ام.
خیلی از ما روزهای زندگی را به گونه ای بسیار تکراری ای حفظیم. این نگاه همان نگاه ساعت وار است. آقای شعبانعلی خوب میگفت که کار جادوگران است که ساعت را دایره ساخته اند تا انسان ها را در این توهم ببرند که زمان گذشته تکرار خواهد شد. اگر قرار بوده ساعت 6 عصر کتاب بخوانم و نخواندم عیبی ندارد فردا همین ساعت می‌خوانم. نگاه ساعت وار این توهم را در ما ایجاد می‌کند که حالا که از خواب پاشده ایم "یک روز جدید" است. ما نو شده‌ایم. میتوانیم کارهای متفاوت با دیروز انجام بدهیم. دیروز گذشته و رفته و امروز را داریم زندگی میکنیم. یک جور نگاه قطعه قطعه به زندگی است. یک قطعه خواب یک قطعه بیداری و این ماجرا چندیدن ده هزار بار تگرار می‌شود تا یک روز ببینیم که موهایمان سفید و توانمان کم شده. حتی در آن موقع هم روز های گذشته را قطعه روزهایی میبینیم که گذشته و رفته اند.

زندگی خطی
اما در نگاه خطی به زندگی چطور است. اول این که این نگاه را به زندگی دوست دارم چون واقعی تر است. انگیزاننده تر است. یک فکت است. انعطاف پذیر است. مفید است و هر گاه بخواهیم قدرت تغییر در آن را خواهیم دید. در نگاه خطی باید نگاه شبانه روز را به کلی از ذهن بیرون کرد. فردی را دید که در یک نقطه به دنیا وارد می‌شود. و شروع به رشد و نمو میکند. این موجود گاهی نیاز به خواب دارد تا بدنش بتواند خودش را بازسازی کند و اطلاعاتش را در مغرش سازماندهی کند. پس در ساعاتی می‌خوابد. خواهشم این است که از نگاه شبانه روزی به کلی خارج شوید. تصور کنید شبیه این فیلم ها انسان در یک دنیای سراسر سفید و بدون هیچ چیز دیگری. فقط خود انسان در این دنیا وجود دارد و همه اشیا و هر چیز دیگری به کلی دیده نمی‌شود. در این دید ذره ذره بزرگ شدن انسان را می‌توان دید. میتوان حوادث گذشته را به راحتی به حال آن وصل کرد. و برای آینده برنامه ریزی کرد. در نگاه خطی به زندگی مان ما در هر لحظه از زندگی مان چیزی را کسب میکنیم و مهارتی می‌آموزیم که آن را در خود نگه می‌داریم. و میتوانیم تاثیر آن را بر ذره ذره سلول های خود به صورت پایدار ببینیم.
وقتی به زندگی به صورت خطی نگاه کنیم آنگاه میتوانیم ذره ذره‌ی زندگی و عمر خود را دریابیم و زندگی کنیم. زمان های گذشته را به عنوان بخشی از عمر خود و مسیر این خطی که طی کرده ایم می‌بینیم نه روزهایی که صرفا گذشته است. در زندگی ساعت وار عمر خود را به ده ها هزار قطعه تقسیم میکنیم. ولی در زندگی خطی یک تکه بیشتر نیست. خودمان هستیم و عبور از روی این خط زندگی. فکر میکنم کسانی که نگاهشان به صورت خطی به زندگی باشد در آخر رضایت بیشتری نیز از آن داشته باشند. دکتر هلاکویی در جایی می‌گفت: هر کس فردا را مانند امروز ببیند در زندگی اش به احتمال بیشتر موفق خواهد بود. ما باید سختی های فردا را مانند سختی های امروز ببینیم نه یک تصور تخیلی و دور از واقعیت. بدانیم که سختی ای که الان داریم می‌کشیم فردا هم دقیقا به همین شکل و با همین عمق خواهد بود. وقتی چنین دیدی به زندگی داشته باشیم سعی میکنیم سختی های امروز را بیشتر کنیم تا آسایش فردا بیشتر شود.
مثل اختاپوسِ کارتونه باب اسفنجی اگر ذره ذره گذر زمان را حس نکنیم. اگر احساس نکنیم که چیزی به جلو حرکت کرده... مثل عمر ما، مهارت های ما، تعداد دوستان ما، شیوه فکر کردن ما. اگر گذشت صد ها روز در زندگی را ساکن و ایستا ببینیم، احتمالا یک روز خواهیم برید یا شاید هم نخ عمر ماست که بریده خواهد شد.

پی نوشت: این حرفها حاصل گردش در پارک است. گاهی وقت ها به افکارم اجازه میدهم جریان پیدا کنند. افکاری که حاصل مطالعات چندین روز گذشته است. جالب است که افکار خودشان راه خودشان را پیدا می‌کنند و فقط سعی می‌کنم به آن ها نظارت کنم. حس خوبی دارد وقتی فکرت را باز بگذاری و مانعش نشوی تا دست به اکتشافات جدید بزنند. فقط نباید نسبت به هیچ فکری ارزیابی ارزشی کرد. و فقط باید مشاهده گر بود. حسی شبیه خلصه است. خودآگاه را کنار میگذاریم و به قشر پیشانی مغز استراحت می‌دهیم. واقعا ناخودآگاه انسان جای شگفت آوری است.