بنظرم انسان وقتی به دنیا میاد تهی و خالیه درست مثل یک هارد دیسک یا لوح فشرده و یا یک فلش مموری خالی. اما خب انسان جامد و ساکن  نیست و حرکت میکنه، زندگی میکنه، بزرگ می‌شه، رشد می‌کنه و تجربه کسب می‌کنه. تو این مسیر با هزار جور آدم و مسئله و فکر روبرو می‌شیم. و اینا هستن که شخصیت ما رو شکل می دن و به ما می یاد میدن که چطور زندگی کنیم و چطور آدمی باشیم و چه طور رفتار کنیم و چه طور عکس العمل نشان بدیم چه کارهایی کنیم چه چیزهایی بخوریم چه فکر هایی کنیم و با چه کسانی وقت خودمون رو بگذرونیم.

اما چیزی هست که میدونم اگه نباشه زندگی برای آدم سخت پیش میره و مسیری رو که باید بره کندتر پیش میره. اگه باشه فکر میکنم بزرگترین نعمتی هست که یه آدم میتونه داشته باشه. نعمت داشتن الگو. کسی که از اون یاد بگیریم. کسی مثل پدر مادر یا هر فرد دیگه ای.

وقتی کسی الگو داره در مرحله ی اول احتمالا سعی میکنه از اون تقلید کنه. سعی میکنه در کوچکترین کارها و ریزترین کارها که براش مبهمه تقلید کنه. در کلام دیگه در این تلاش مدل ذهنی فرد در حال تبدیل شدن به مدل ذهنی فرد الگو یا کپی کردن الگوها از اونه. من با تقلید کردن از مدل ذهنی فرد الگوم یاد میگیرم چطور زندگی کنم.

 این موضوع به اینجا ختم نمیشه و ادامه داره. در مرحله بعد من از فردی که ازش تقلید می کنم متمایز می شم و طرز فکر خودم را پیدا میکنم. به عبارتی مسیر زندگی خودم را پیدا می کنم و یاد میگیرم و میفهمم که چطور خودم باید کارهایم را انجام دهم و چگونه باید فکر کنم. اینجا می فهمم که نقاط قوت و ضعف و کمبودهام چیه و بعد به دنبال یه الگو می گردم تا از او نقص ها و کمبود هام را که نیاز دارم یاد بگیرم در او جستجو کنم.
شاید این رابطه رو بشه مرید و مرشد نامید. گاهی اسن معلم های زندگی دوستانم هستند. همکاران، افراد محله، یه آدم سرشناس هم میتونه برای ما نقش معلم داشته باشه.

یه نمونه جالب از الگو رو میشه در بچه هایی دید که قهرمانانشون شخصیت های کارتنی هستن. بن تن، مرد عنکبوتی، باربی، جوکر و آدمای دیگه. پیشنهاد میکنم اگه همچین قهرمانهایی داشتین برگردین به گذشته و یکم به خودتون بخندین که چطور سعی میکردیم رفتار ها و کارها وقدرتهاشون رو برای خودمون کنیم. بزرگ شدیم و کمی چشممون که باز شد فهمیدیم که آدمهای اطرافمون کمی از قهرمان ندارند.

تو زندگی معلمهای های مختلفی داشتم. در دوران کودکی به صورت ناآگاهانه و الان که ۲۵ سال سن دارم اونها رو به صورت آگاهانه انتخاب میکنم. جالبه بگم که به این نتیجه رسیدم الگو بودن سن بالا نمی خواد.
چند سال پیش دوستانم مربی من بودند و و حالا مربی ام افراد مختلفی هستند که بنا به موضوع به آنها برمیگردم.
بنظرم فقط کسی که مربی و الگو داره میتونه اهمیت آنها را در زندگی بفهمه. وگرنه به این موضوع به عنوان موضوعی تکراری و ساده نگاه خواهد کرد.
الان الگوهایی که دارم تعدادشون زیاده. بر اساس موضوع ها و نیازهای مختلف. اما دو تا از اونا الگو های الان من در زندگی هستند.
یکی از آنها محمدرضا شعبانعلی هست. او به من یاد می ده که چگونه فکر کنم به چه چیزهایی فکر کنم و چگونه زندگی کنم. به من یاد میده چگونه فردی که می خواهم باشم و بشوم. او به من مبگه باید اولویت داشته باشم، باید منطقی باشم، باید حقیقت را ببینم به طور کلی باید بفهمم.
جالب اینجاست که من محمدرضا شعبانعلی رو تا به حال ندیدم و نه با او گفتگویی داشتم و تنها راه ارتباط من با او نوشته های او در وبلاگ شخصی است. یک معلم مذاکره و یک معلم واقعی. با ارتباطی تقریبا یک طرفه.
محمدرضا شعبانعلی به من چیزهایی را فهماند که برام تعریف نشده بود. حالت هایی رو نشان داد که نمی دانستم وجود دارد گفت به چیزهایی فکر کنم که نمی دانستم به اونها میشه فکر کرد.  به من می‌گفت باید سعی کنم فکر و تفکرم رو توسعه بدهم. چیزها را به صورت خوب و بد نبینم بلکه به صورت مفید یا غیر مفید ببینم. با کمک او بود که معنی قضاوت رو فهمیدم. کامنت های وبلاگش به من نشون داد که چقدر طرز تفکر های مختلفی میتونه وجود داشته باشه.
اما مربی دوم من که درس های ساده تر ولی ارزشمندی به من می دهد یک دختر ۱۴ ساله انگلیسی است. یعنی حدود ۱۰ سال از من کوچکتر است. با او بود ک فهمیدم که چقدر زندگی را سخت می گرفتم.
این دختر ۱۴ ساله میلی بابی براون نام دارد. عاشق او و سادگی او در برخوردش با دیگران هستم. ارتباطی آزاد، ساده و بدون تنش و لذت بخش برای هر دو طرف یک ارتباط. بیشتر او را بخاطر بازی در  سریال چیزهای عجیب میشناسند. واقعا آدم جالبی هست.

در پایان این نوشته برای همه آرزوی یک الگوی خوب دارم.

پی نوشت: این مطلب را با استفاده از روشی که گفته بودم چگونه سریعترین تایپیست جهان باشیم نوشتم در حالی که داشتم قدم میزدم و در پارک چمران کرج می گشتم.