جایی برای مرور زندگی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

سیب و سوالش

روز خوبی بود و میوه‌ها دور هم درون ظرف جمع بودند. سیب که نزدیک بقیه نشته بود یکهو از گلابی بلند پرسید: ای گلابی به چه سبب مردم تو را بیشتر از من دوست دارند؟! گلابی جوابی نداد. سیب دوباره سوالش را تکرار کرد. باز هم گلابی جوابی نداد. سیب فکر کرد شاید گلابی هندزفری در گوشش دارد و صدا را نمیشنود پس دستی به او زد تا او را متوجه بودنش سازد. در کمال تعجب گلابی باز هم حرکتی از خود نشان نداد! سیب ترسید گفت نکند او را نصفه گازی زده اند و از پیش ما رفته... اما اثری از خورده شدگی روی او ندید.

در همان حال توت‌فرنگی از خواب بیدار شد و گفت سلااااامممم. گلابی هم بلا فاصله جواب داد سل لام سلام... :))

قیافه سیب در هم رفت. هرچه فکر کرد دلیل این رفتار گلابی را متوجه نشد. از خیر سوالش گذشت. گوشی خودش را دراورد پس از فعال کردن فیلتر شکن خود وارد توئیتر شد و چنین توئیت فرمود:

همانا افرادی که سین می‌کنند و جواب نمی‌دهند خیلی گلابی هستند. :(

پی‌نوشت: اینم اولین داستانه این وبلاگ :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

داستان‌ها و یادگیری

داستان، بازآفرینش رویدادها و حوادثِ به ظاهر واقعی است، داستان واگویی و تکرار واقعیت نیست. داستان فراورده‌ای است تخیلی که در جهان خود واقعی نمایانده می‌شود.[+]

این تعریفی هست که ویکی پدیا در توضیح داستان آورده.

راستش تصوری که اول از داستان داشتم اینه که یه ماجرای جالبه که کسی برای فرد دیگه ای تعریف میکنه. هدفش هم سرگرم کردن دوستان و گرم کردن فضای دوستی و روابطه ست.

جایی بود که شنیدم داستان ها چیزی بیشتر از یه ماجرای جالب هستند.

داستان ها یکی ابزاری برای یادگیری هستند. داستان شامل خیلی چیزها میشه و به قول آقای شعبانعلی حتی مطالعات موردی هم نوعی داستان هستند -مطالعات موردی تحقیق هایی هستند که بر روی چیزی یا جایی انجام شدن و نتیجه ای رو ارائه میدن-.

یکی بود که میگفت یادگیری از زمانی در ما ضعیف شد که ما بجای استفاده از داستان ها سراغ لیست های آماده رفتیم. 10 روش پولدار شدن، 3 راه ایجاد انگیزه، 7 کاری که افراد موفق انجام میدهند و 2 کاری که انجام نمیدن.

اما آیا واقعا اینها تاثیری دارن؟

داستان با مقدمه ای شروع میشه. داستان مثل سوار شدن در یک قایق کوچیک یکنفره و رفتن روی آب رودخونه و پارو زدن آروم به این ور و اونور با قصد آشنایی با رودخونست. کنترل پارو دست خودمونه. سرعت هم نمیتونه از حدی بالا تر بره. خوب یا بد مجبوریم هر پیچ و خم این رودخونه رو با حوصله ببینیم و بگذرونیم. خصلت داستان همینه. سرعت پایین و کیفیت بالا در انتقال مفاهیم. هر مفهومی بر پایه ی مفاهیمی که کمی قبل گفته شده چیزی جدیدی رو میسازه که اگر همون رو به تنهایی به ما میگفتند برای ما معنی دیگه ای میداشت.

اما امان از لیستها، اینجور لیستها که کم هم نیستند مثل گذشتن از روی یک رودخونه با هواپیمای جته. ممکنه یادمون بمونه در جایی از مسیر درختی روی روخونه اومده بود یا جایی مسیر رود به دو قسمت تقسیم میشد. اما چیزی رو که با قایق میشد بفهمیم رو هرگز درک نمیکنیم.

کسی که با هواپیما سعی در آشنا شدن با یه رودخونه داره هرگز نخواهد فهمید که در بخشی از رودخونه که درختان برگ سوزنی بودن پر بود از قارچ های خوراکی، یا در زیر درخت بلندی لونه‌ی یه طوطی یزرگ و زیبا بود. یا اینکه وقتی کنترل قایق داره از دست درمیره چکار باید کرد. یا وقتی سنگی در مسیره چه تصمیمی باید گرفت. نخواهد فهمید کدوم بخش رودخونه ارزشش رو داره که توش توقف کرد. نخواهد فهمید که قشنگی های این رود در کجا و تهدیدهاش در کجا قرار دارن.

خیلی از چیزهایی که ما به اسم یادگیری به خورد مغزمون میدیم از جنس همین لیست های ابتره. چیزی که حس خوبی هم بهمون نمیده اما خودمون رو گول میزنیم که نه داریم یادمیگیریم. تحمل کن.

خودم مثلا قبلا چنین لیست هایی به دستم میرسید و کمی که حوصله داشتم میگفتم خب تا سه روز دیگه همه این گزینه هارو انجام میدم و یادشون میگیرم. اما وقتی تموم میشد یه حس دل نچسب به خودم داشتم. حسی شبیه اینکه چیزی که یادگرفتم اصلا به هیچ چیز وصل نیست.

حالا بهتر میفهمم که یادگیری از طریق داستان خیلی بهتر اتفاق میفته - لطفا داستان رو فقط به شکل نوشتاری و متنی در نظر نگیرید. داستان حتما یه چیز هیجان انگیز نیست- داستان میتونه زندگی ما باشه.

مثل امروزِ محمدی باشه که امروز برای اولین بار با ماشین وارد بزرگراه شد و وقتی ماشینی یک کیلومتر جلوتر ترمز میزد اونم میترسید و ترمز میزدو این محمدی که با ماشین (یا تو همون مثال قایق) داره از ذره ذره جاده و کنار ماشینای دیگه میگذره.

یا داستان فاطمه ای که امروز توی خونه بود و حوصلش بدجور سر رفته بود و هر کاری میکرد نمیتونست فکرش رو آروم کنه. فاطمه ذره ذره ی حسی که داشت رو میفهمید و این فاطمه نشست و تصادفی برنامه یوگارو تو تلویزیون دید. و سعی کرد حرکاتش روتکرار کنه. فاطمه ای که دید چقدر این حرکات براش لذت بخشه. این فاطمه وقتی دوباره حوصلش سر بره یاد این داستانش میفته.

خیلی حرف زدم

اینها مقدمه ای بود بر شروع یک دسته بندی به نام داستان کوتاه توی وبلاگم. راستش به داستان علاقه دارم با اون مفهوم کلی ترش. تخیلم تو داستان نویسی خیلی قفله :) مثل یه قفل که 20 ساله روغن کاری نشده. سعی میکنم یکم خودم رو روغنکاری کنم. حدس میزنم ذهنی که بتونه آزادانه توی داستان ها بگرده حتما زندگی واقعی رو هم بهتر میفهمه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه