مجتمع مسکونی ایران زمین
نزدیک غروب بود و در پارک روبروی دانشگاه امام صادق روی نیمکتی نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم. آن روز، و آن روزها حال خوشی نداشتم. شاید چیزی مثل ناامیدی یی موقت، بعضی ها به آن داون هم می‌گویند و وقتی است که زندگی عادی ات را میکنی اما آن مزه و نمک زندگی را که باید، احساس نمی‌کنی و میل و اشتیاق به انجام کاری پرزده و رفته. با خودم فکر می‌کردم. خیلی افراد هستند که برای خود اهدافی دارند رویاهایی دارند که برای رسیدن به آن تلاش میکنند. من چه. آرزوهای من چه چیزی هستند. دغدغه‌ام، تلاشم، تمرکزم برای رسیدن به چه بوده. بازهم فکر کردم و چیزی به ذهنم نرسید. در افقی که زیر چشمم بود نگاهم به ساختمانی افتاد. ساختمانی که تقریبا هرروز میدیدم و تماشای آنرا دوست داشتم. برجی سفید و تک بود که شنیده بودم چند نفر از فوتبالیست ها در آن زندگی می کنند.
این می‌تواند آرزوی من باشد. آری زندگی در جایی که الان روبروی دید من قرار دارد. دور اما واقعی . فکر کردن به این آرزو به من انرژی زیادی داد حالم را خوب کرد چشمانم را باز کرد و بی‌اختیار لبخندی زدم. آن حال را به خاطرم ماند. عکسی از آن ساختمان گرفتم. میخواهم یادم بماند وقتی که حالم خوش نیست با داشتن یک آرزو با داشتن یک هدف به سادگی می‌توان حال خود را خوب کرد. حتی اگر به آن نرسم می دانم که آرزو داشتم روزی در این خانه زندگی کنم. آرزوهای کوچک تر و یا بزرگتر از این هم هستند که باید بشناسم و به سویشان بروم. اما این ساختمان را که برایم نمادی از آرزو و خواسته من است به یاد خواهم داشت. از این به بعد اگر از خودم در درونم بپرسم که آرزویت چیست محمد با خودم میگویم میدانم یکی از آرزویم زندگی در مجتمع مسکونی ایران زمین است. واقعا برج قشنگیست. نه؟

مجتمع مسکونی ایران زمین