امروز صبح که از خواب بیدار شدم با روزهای قبل کمی فرق داشت. امروز در حالتی از خواب بیدار شدم که هیچ انگیزه ای برای تکان خودن از جایم نداشتم. نمیدانستم چکار کنم. این حالم را خوب درک می‌کردم اما خب کاری بذهنم نمیرسید که برای خودم انجام دهم. سرم را آرام بر روی بالشت گذاشتم و یک ساعت و نیم بعد دوباره چشمانم را باز کردم.

این تجربه ی عمیق خالی بودن از شور و شوق برایم آشناست. چیزی است که هرچه درونش بگردی ذره ای عشق به زندگی را نخواهی یافت.
فکر که میکنم انگار نسبت به این حالت نیز عایق شده ام و دیگر تاثیر چندانی بر من نمیگذارد.
بیدار شدم و کارهای هرروزم را کردم و آماده شدم که برای شرکت در دفاع یکی از دوستان ترم بالایی به دانشگاه بروم. در راه مایند مپ یکی از کتاب هایی که به تازگی خوانده بودم را تا جایی که فرصت داشتم درآوردم، این کار برایم جالب بود.
نفهمیدم تا مسیر دانشگاه چطور رفتم. دفاع بود. دوستان را دیدم و بعدش هم برگشتم.
میگویند اگر هدف داشته باشی اینطوری نمیشوی. میگویم ای کاش مشکل فقط هدف باشد.
حس میکنم نازک نارنجی شده ام.