باکولو رضا

پدربزرگ ها آدمهای جالبی هستند. یک نسخه از پدرومادرمان هستند البته با پختگی ای بیشتر.
پدربزرگ ها دنیا را دیده اند و نوه هایشان را که حاصل محصولشان است را خیلی دوست دارند.
بعضی پدربزرگ ها آرامند. یک عمر زندگی به آنها شاید یاد داده که عجله بیفایده است و چه بسا نتیجه ی عکس دارد.
پدربزرگ، بابابزرگ یا مثل من اگر او را باکولو صدا می‌زنید همه یک اسم هستند برای نام بردن فردی بزرگ و مهربان و عزیز.
باکولوی من مرد جالبی بود. از آن پدربزرگ های  آرام، کم حرف، و جیبهایش که همیشه برای ما نوه ها آجیل و شکلات داشت. همیشه با نوه هایش جز با گرمی و مهربانی حرف نمیزد، حتی وقتی نوه ها مثل بربرها یا شایدم مثل وایکینگ ها در حال بازی یا زیر و رو کردن خانه بودند.
باکولوی من از وقتی بی‌بی رفت تنها بود. غروب ها را در کنار دوستانش لب جاده ای که از روستا می‌گذشت روی نیمکتی می‌گذراند.
او باکولوی تمام مردم ده بود. باکولو رضا پدربزرگ و آشپزی بی نظیر بود.
روزی من هم پیر می‌شویم. شاید قسمتم نباشد که روزی پدربزرگ شوم اما اگر شدم داستان های باکولوهایمان را برای بچه هایم تعریف می‌کنیم. از خاطراتمان. خاطراتمان تنها چیزی است که میتوانیم از آن ها زنده نگه داریم.
باکولوی رضای من، اگر قسمتم بود روزی از تو برای فرزندانم و نوه هایم می‌گویم.
باکولوی عزیزم همیشه در یادم میمانی.