قبل از این که این نوشته رو بخونید. باید بگم که پر از تجربیات شخصیه که قطعا حسی رو در شما برنخواهد انگیخت. و پر است از اسم آدمهایی که نمی‌شناسید. میتونید از این نوشته بگذرید تا سردرگم نام ها و افراد نشید. ولی اگر دوست داشتید بخونید باز هم پیشنهاد میکنم بیشتر بخش اول رو بخونید.

امروز نشستم و فیلم بازگشت به آینده ساخته سال 1985 رو دیدم. سالش رو ازونجا خوب یادمه چون بارها توی فیلم به حد اعلایی آدم رو حرص میدادن که بتونن برگردن به 1985. این فیلم داستان پسریه به اسم مارتی که یه دوست دانشمند داره که دکتر صداش میکنه. این پسر بر اثر به اتفاق با دستگاهی که این دکتر اختراع کرده برمی‌گرده به آمریکای 1955. جای قشنگ این فیلم همین قسمت بود که تونستم تصویری از آمریکای 65 سال پیش رو تو ذهنم مجسم کنم. زمانی که تلویزیون فقط تو خونه های افراد پولدار وجود داشت. و چیزای جالب دیگه. زمانی که موسیقی راک اند رول وجود نداشت. و با پنج سنت میشد یه قهوه خورد.

نمیخوام بیشتر از این داستان ماجرا رو لو بدم و میخوام راجع به مفهوم جالبی که توی فیلم بود بنویسم. اینکه تصمیم های ما چقدر میتونه روی آینده ما تصمیم بگذاره.

ما گاهی بر اثر اتفاقات و رویدادهای زندگیمون ناگهان تصمیمهایی میگیریم. تصمیم میگیریم روشمون رو عوض کنیم. جایی از زندگی تصمیم میگریم راه دیگه ای رو بریم. یا تصمیم میگریم دانشگاه رو رها کنیم. با دختری که توی اتوبوس با اون هم مسیریم حرف می‌زنیم و آشنا میشیم (مثل ماجرای آشنایی سیمین دانشور و جلال آل احمد)، تصمیم می‌گیریم که ایمیل یا پیامی رو پاسخ بدیم که مسیر کاری مارو بعدها شکل میده، تصمیم میگریم تا به یه آگهی که به صورت تصادفی هم دیدم زنگ بزنیم، تصمیم میگیریم دل رو به دریا بزنیم و بریم باشگاه، تصمیم میگریم با حرف کسی جستجویی رو در گوگل انجام بدیم و با سایتی یا کسی آشنا بشیم (ماجرای آشنایی من با شعبانعلی، کلانتری، کیان، فواد، آقای داداشی ،یاور مشیرفر و خیلی‌های دیگه).

یکی از تصمیم های اثر گذار من توی ترم 5 کارشناسی گرفته شد. خانم محدثه اسماعیلی اومد جلوی کلاس و از کسی به نام سیروس داودزاده گفت و کارهایی که انجام داده. شخصی که بعدا یکی از تاثیر گذارترین آدمها روی زندگی من شد. شاید بعدا در موردشون گفتم اما حالا میخوام از همه اون آدمهایی بگم که یه تصمیم با اکراه در سر کلاس چقدر مسیر زندگیم رو عوض کرد. سر کلاس بودم و زندگیم رو مثل روزهای قبل بین کلاس و دانشگاه می‌گذروندم. علاقه زیادی به این تجربه جدید نداشتم اما با اصرار و تعریفهای خانم اسماعیلی بود که منم قبول کردم تا برای کارورزی و یادگرفتن کار به کلاس های ایشون برم.

برای اولین بار بود که توی اون کلاسها با محیط کار کتابخونه آشنا شدم. کارهای فهرست نویسی بهمون یاد دادن، طراحی و جابجایی رو برامون توضیح دادن، از دیجیتال سازی گفتن و بعد آقای داودزاده پامون به کار واقعی باز کرد. اولین بار خشونت محیط کار و جدیت کاری رو اونجا مثل پتک روی سرم فرود اومد. منی که قبلا تجربه کار به اونشکل رو نداشتم برام اون جور محیط کار خیلی متفاوت بود و این فضای متفاوت باعث رشد بعضی مهارت ها در ما شد.

توی اون محیط آموزش و کار بود که دوستانی عزیزتر از جان رو پیدا کردم و باهاشون آشنا شدم. با حسین حسنزاده و هومن کوچکی و میلاد روشنی و کیوان سوئیزی و احمد میرزایی و میلاد تنهایی و یحیی حجتی زاده و حافظ مقدسی آشنا شدم. با خانم‌های بینظیری مثل طاهری، رضایی عشاقی، احمدی پور، بیرجند، خیرآبادی، رضایی، حجازی، عبدالله‌وند، عبدالمجید، حسینپور و قدمی آشنا شدم. دوستانی که آشنایی با اونها برام افتخار بود.

یک تصمیم کوچک و با اکراه و کمی ترس موجب آشنایی من با این همه آدمهای دوست داشتنی شد. می‌شد قبول نکنم. و حالا معلوم نبود چجور آدمی بودم. این تصمیمات ساده بود که الان مارو ساخته و اگر فکر کنم این تصمیم‌ها در آینده نخواهند بود یا حتی امروز، کور بودن و ندیدن خودم رونشون می‌ده. چقدر ازین تصمیم‌ها توی زندگی بوده که حالا دارم بهش فکر می‌کنم وجود داشته و ندیدم.

فکر می‌کنم وقتشه که بشینم و دوباره فایلهای کانال «فقط برای 30 روز» تلگرام شعبانعلی رو درباره روند و رویدادهای زندگی گوش بدم.

حالا که این بحث باز شد چقدر تصمیمات کوچیک و بزرگ دیگه اینچنینی به ذهنم اومد. لازمه بعد این نوشته بشینم و بهشون فکر کنم!

پی‌نوشت: از عنوان این نوشته خیلی خوشم میاد. در مورد آشنایی سیمین دانشور و جلال آل‌احمد نمیدونم میدونید یا نه. آشنایی‌شون در یک اتوبوس در مسیر بازگشت از اصفهان بود و هر دو توی کل مسیر راجع به نویسنده‌ها و و نویسندگی حرف زدن. روز بعد آل احمد دم در خونه ی دانشور میرن و میخوان که باهاشون حرف بزنن و ... این یه نمونه از همین رویدادها و تصمیمات زندگیه. فکر میکنم موضوع رو برسونه. البته جنبه هم مهمه چشمک