تا بحال چند بار شده که مصداق این حالت رو دیده باشیم که چیزی که انجامش رو دوست داریم مثل باری بر دوش‌مون شده باشه؟

من زن و شوهری رو دیدم که همدیگر رو دوست داشتن و بعد از ازدواج با چیزی که مواجه شدن محدود شدن آزادیشون در جزئی‌ترین کارها بوده و این عشق و علاقه دلشون رو زده. دوستی رو دیدم که با آب و تاب از انجام کاری می‌گفت و وقتی بعد از چند هفته دیدمش هیچ اثری از اون کار باقی نمونده بود.

یکی از نیازهای اساسی ما بر اساس گفته های گلاسر نیاز به آزادیه. اینکه هرکاری رو، هر وقت، هر جور دلم بخواد انجامش بدم و هیچ فشار بیرونی و درونی ای رو برای انجام اون کار نداشته باشم. اون وقت در انجام اون کار میتونیم لذت بیشتری داشته باشیم چرا که یکی از نیازهای ما برآورده شده و این یعنی حس خوب.

گاهی با غرق شدن و ایجاد تعهد بیخود در خودمون، ما خودمون رو مجاب می‌کنیم که باید فلان کار رو انجام بدیم. مسئله ای که بعد از این فشار درونی روی خودمون حس می‌کنیم اینه که اینکه انجام کاری انتخاب خودمون بوده از ما گرفته شده. این ما نبودیم که انتخاب کردیم. فکر میکنیم ما حق نداریم نسبت به اینکار انتخابی رفتار کنیم. «یعنی چی که نمیخوای به خانمت کمک کنی؟ غلط کردی زن گرفتی!»، «یعنی چی از خوندن زبان دلزده شدی؟ بیخود تو تو هدفت مشخص کردی که باید سر سال بتونی زبان درس بدی»، «یعنی چی حوصله نداری کتابی که نوشتنش رو شروع کردی تموم کنی؟! پاشو بینم ناشر منتظره مجبوری تمومش کنی!» و خیلی از این دست حرف‌هایی که به صورت گفتگوی درونی در ما شکل می‌گیره.

در همه این موارد که براتون گفتم چیزی که داره نادیده گرفته می‌شه موضوع آزادی ما به عنوان یک حق طبیعیه انسانی و حق انتخاب ماست. و وای به روزی که این کار به لجبازی ختم بشه... فکر می‌کنم بددترین آسیبها رو ما از همین کار بخوریم. جایی که علاقه میتونه جاش رو به تنفر بده.

به عنوان کسی که در دسته بندی نیازهای گلاسر نیاز به آزادی بالایی تو خودم حس می‌کنم خیلی با این مسئله مواجه شدم و این واقعا برام آزار دهندست. چقدر برام پیش اومده که وقتی احتیاج به تمرکز و تلاش منسجم برای انجام کاری بوده به جاش یه گفتگوی لعنتی درونی در من شکل گرفته و همه انرژی و تمرکزم رو به فنا داده. چقدر این لجبازی‌های با خود نگذاشته تا کاری رو تموم کنم... واقعا قابل گفتن نیست و حالا و همین لحظه که دارم در این مورد حرف میزنم و این خاطرات رو در خودم مرور میکنم چقدر زهر این نیاز رو بیشتر از طعم خوشش برام قابل لمسه.

در وبلاگ نویسی گاهی با این حس روبرو شدم. من خودم رو متعهد کردم که هرروز حداقل یک نوشته بنویسم و در این مدت دو سه ماهه فقط یک روز از برنامم عقب هستم و احتمالا هم تو یه روز جبران میکنم.

توی اینکار گاهی افکار و احساساتی سراغم میاد. مخصوصا وقتی حس میکنم حرفی برای گفتن ندارم. در این مواقع حسی به سراغ ادم میاد که میگه «ای بابا، خودمو هم مشغول کردم با این کارا، روزی یه ساعت دوساعت وقت میگذارم و وبلاگ روبروز میکنم. آخرش که چی چی برام داشته، نگاه کن الان حرفی نداری بزنی مجبوری بشینی و ذل بزنی تا یه موضوع به فکرت برسه که بنویسی» خداروشکر این لجبازی درونی رو تو وبلاگ نوشتن کمتر احساس کردم. دلیلش رو هم تابحال بهش فکر نکردم ولی حدس میزنم وقتی واقعا در کاری با مشکل مواجه بشم (دقت کنید گفتم مشکل، نه مسئله! فرقشون رو اینجا بخونید) این نیاز بیشتر فعال می‌شه. وقتی در آینده و کاری که می‌خوام بکنم ابهام بزرگی می‌بینم. مثلا در مورد انجام تحقیق هم همین اتفاق برام می‌افته. اونجا که نمیدونم باید چکار کنم و فکرم نمیکشه اما این قدرت اختیار رو در خودم نادیده می‌گیرم که میتونم فعلا کار رو کنار بگذارم (تصمیمی به همین سادگی) و بجاش چیزی که احساس میکنم جبر و فشار درونی و بیرونیه. و نتیجش هم که فاصله گرفتن بیشتر و کاریه که انجام میدم و دل به کار ندادنه.

حالا که در این مورد نوشتم احساس میکنم فکر بازتری تو این مسئله دارم. من نباید همچین فکری رو در خودم پرورش بدم. همیشه سهم خودم رو لازمه در انجام کار ببینم. بنظرم کار سختیه ولی شدنیه. حتی در اجباری ترین کارها سهم خودم رو ببینم که این منم که انخاب کردم که اینکار رو با وجود جبر بودنش انجام بدم. با اینکار شاید در کاری که باید انجام بدم تفاوتی ایجاد نشه. اما حسی که نسبت به کار دارم خیلی بهتر خواهد بود.

حالا که دقت میکنم یک کار عذاب آور توی وبلاگ نویسی ویرایش کردن نوشته بعد از نوشتنه. خب بسم الله انتخاب می‌کنم که این نوشته رو بدون بازخوانی و ویرایش منتشر کنم! ببینم چی میشه!!