روزی شاهی لباس مردم عادی به تن کرد و پا به خیابان ها گذاشت تا از احوال مردمش با خبر شود. به گشت و گذار مشغول بود که به کاروان سرایی در گوشه شهر رسید.

کاروان ها می‌آمدند مدتی استراحت می‌کردند و سپس به راه خود ادامه می‌دادند. شاه در آنجا فردی را دید که مدتها قبل او را گماشته بود تا ضمن خوش‌آمد گویی به تازه واردان لباس آنها را بتکاند تا گرد سفر از روی آنها پاک شود و بروند و استراحتی کنند. شاه پیش یکی از این افراد رفت و از اوضاع و احوالش پرسید. مرد شروع به گله و شکایت از وضع و درآمد و خورد و خوراک خود کرد. گفت که پول کافی برای گذران زندگی درنمی‌آورد. می‌گفت که مدتهاست مزه مرغ به دهانش نیامده که احساس بیچارگی و فلک زدگی می‌کند.

شاه به دربارش برگشت. دلش به حال آن مرد سوخته بود. دستور داد تا مرغی را بریان کنند و درون شکمش را با صد سکه ی طلا پرکند و برای او ببرند.

مدتی گذشت و شاه دوباره به یاد آن مرد افتاد و تصمیم گرفت تا دوباره به او سر بزند. آماده شد و دوباره به همان کاروانسرا رفت. وقتی به آنجا رسید با نهایت تعجب دید که مرد همانجاست در حال انجام دادن همان کارها.

پیش او رفت و دوباره از احوال او پرسید و دوباره همان حرف ها را شنید. شاه که دیگر نمی‌توانست از تعجب سکوت کند پرسید: راستی برای تو مرغ بریانی نیاوردند؟ و مرد پاسخ داد که چرا مدتی قبل یک نفر مرغ بریانی برایم فرستاده بود و خیلی خوشرنگ بود و بوی خوبی داشت اما نخوردم. اخر معده من اگر مرغ بخورد تعجب می‌کند. آن را به عده ای از مسافران دادم و آنها خوردند. نمی‌دانی چقدر آدمهای خوبی بودند! یک سکه هم به من به عنوان تشکر دادند!

شاه دیگر حرفی برای گفتن نداشت.

پی نوشت: بعضی از آدم‌ها چنان به وضعیت خود خو گرفته اند که حتی اگر دستی از بالا برسد آن را پس خواهند زد. در درون ما آدم ها هم فقیر و غنی وجود دارد. کسی که شایستگی را از خودش صلب کند هیچکس دیگر نمی‌تواند به او عزت و مقام بدهد. همانطور کسی که لیاقت یادگیری را از خود بگیرد نه راضی خواهد بود و نه حاضر است برای یادگیری قدمی بردارد. به قول کتاب بیگانه‌ی آلبر کامو با موضوع بیگانه است. و این بیگانه بودن چقدر تلخ است.

پی نوشت دو: این داستان را از زبان آقای مرتضی رجب‌نیا ی عزیز شنیدم و با نقل به مفهوم اینجا آوردم. منششان من را یاد معلم شعبانعلی می‌اندازد. برایشان و برای تیم ارتباط سبز آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.