جایی برای مرور زندگی

روش دکتر هلاکویی برای خواندن و فهمیدن بهتر یک کتاب

این روش را از دکتر هلاکویی وقتی داشتم فایل سمینارشون با عنوان «اگر جوان بودم» را گوش می‌دادم یاد گرفتم و در اولین قدم روی کتابی که در حال خوندنش بودم یعنی انسان در جستجوی معنی نوشته دکتر فرانکل پیاده کردم. الان بنظرم نسبت به کتابهای قبلی که خوندم مطالب کتاب بهتر یادم هست و کمی بهتر می‌تونم راجع به موضوعاتش حرف بزنم. اما روش به چه صورت هست.

برای اینکار به یک دفتر و یک قلم نیاز داریم.

هنگام خوندن کتاب به جملاتی میرسیم که در واقع بخشی از اسکلت کتاب و مفاهیم مهمی موضوعی که نویسنده داره راجع بهش حرف می‌زنه هستند. مهمترین نکات کتاب هستند. ما باید در هنگام خوندن کتاب این جملات کتاب رو پیدا کنیم و زیرشون خط بکشیم.

بعد از این که کتاب تموم شد حالا به سراغ دفتر می‌ریم و اون نکاتی رو که زیرش خط کشیده بودیم رو روی اون می‌نویسیم.

حالا هر وقت که بخوایم مطالب کتاب رو بیاد بیاریم سراغ این دفتر میریم و در چند دقیقه با خوندن اون نوشته ها که اسکلتی از مفاهیم کتاب هستند دوباره کتاب رو مرور می‌کنیم.

اگر بخوام به صورت مرحله‌ای و خلاصه بگم:

1- یافتن مفاهیم مهم و کلیدی و خط کشیدن زیرشون

2- رونویسی از مطالبی که زیرش خط کسیدیم

3- مرور در یک زمان دیگر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

آقای ویکتور فرانکل و دو دیدگاه در قبال روزهای رفته‌ی عمر

روزهای رفته زندگی
آقای ویکتور فرانکل را بخاطر ابداع تکنیکی در روانشناسی به نام معنادرمانی می‌شناسیم. دکتر فرانکل در زمان جنگ جهانی دوم در اردوگاه های کار اجباری برای مدت سه سال و در سه یا چهار اردوگاه مختلف زندانی بود. پس از آزادی در مدت 9 روز اثر معروفشان یعنی انسان در جستجوی معنا را می‌نویسند. اقای فرانکل می‌گویند ما نیاز داریم تا معنای زندگی خودمان را پیدا کنیم. و یک جمله معروف هم دارند که میگویند ما نباید از زندگی بپرسیم که چه چیزی برای ما دارد بلکه این ما هستیم که به پرسش زندگی پاسخ دهیم که چه کاری می‌توانیم برای آن انجام دهیم.
این کتاب رو چند روز پیش تموم کردم و امروز با روش دکتر هلاکویی برای خواندن و فهمیدن بهتر یک کتاب کار مرور نکات این کتاب را به اتمام رسوندم.
در قسمتی از کتاب انسان در جستجوی معنا دکتر فرانکل از نقش مسئولیت و مسئولیت پذیری در معنادرمانی می‌گوید و در نتیجه ی آن دو دیدگاه و نقطه نظر که افراد نسبت به روزهای رفته زندگی می‌توانند داشته باشند را با مثالی توضیح می‌دهد. شما را دعوت می‌کنم به خواندن این قسمت از کتاب:
معنادرمانی، به گذران بودن زندگی انسان با بدبینی نگاه نمی‌کند، بلکه سعی می‌کند با عمل گرایی به آن بنگرد. برای بیان سنوبلیک و نمادین این دیدگاه باید بگوییم: انسان بدبین کسی است که با ترس و نگرانی به تقویم دیواریش نگاه می‌کند. تقویمی که هر روز برگی از آن کنده می‌شود و هر روز که می‌گذرد، برگهایش تحلیل می‌رود در مقابل، شخصی که با مشکلاتش به صورت فعالانه مبارزه می‌کند کسی است که هرروز برگهای تقویمش را می‌کند و پس از آن که نکاتی را پشت هر برگی یادداشت می‌کند،آن را منظم و مرتب روی هم جمع می‌کند. چنین شخصی می‌تواند با غرور و خوشحالی به گذشته برگردد و غنای روز های گذشته اش را روی این برگها مشاهده کند و به زندگی ای که لحظه به لحظه آن را زیسته بنگرد. چه اهمیتی دارد که ببیند پیر شده است؟ ایا دلیلی دارد که به جوان هایی که در اطراف خود می‌بیند غبطه بخورد؟ یا اینکه با حالتی نوستالژیک در مورد جوانی از دست رفته اش صحبت کند؟ چه دلیلی دارد که به یک جوان حسادت کند؟ به خاطر امکاناتی که آن جوان در اختیار دارد؟ آینده ای که در انتظارش است؟
او با خود می‌اندیشد: نه، ممنون، من به جای این امکانات، واقعیاتی را در گذشته خود پنهان دارم. نه تنها واقعیتی در مورد کارهایی که انجام داده ام و عاشقی هایی که کرده ام بلکه واقعیاتی در مورد رنج‌هایی که شجاعانه با آنها روبه‌رو شده‌ام.  این رنج‌ها، بخشی از دارایی هایی است که من بیش از هر چیزی به آنها می‌بالم، چرا که رنج هایم دستاوردهایی هستند که آسیب رسان و حسادت برانگیز نیستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

سفر اکتشافی

این عبارت را اولین بار در فیلمی به نام «بینهایت بلند، بی اندازه نزدیک» دیدم. سفر اکتشافی در این فیلم  سفرهایی برای کشف یک چیز جدید و حل کردن یک معما بود. پسربچه‌ای به نام اسکار شل در تلاش برای حل معماهایی که پدرش به او می‌داد دست به جستجو و گردش در مکانهایی می‌زد تا بتواند چیزی پیدا کند که به حل معما نزدیک تر شود.

این فیلم باعث شد تا به فکر انجام چنین سفرهایی بیفتم. الآن که دارم این مطلب را می‌نویسم سومین سفر اکتشافی خودم را رفته ام.

نتایجی که از این سفرها میتوانند داشته باشند اینها هستند:

آشنا شدن بیشتر با شهر خودم؛

تجربه منظم حس شگفتی پس از مدتی احساس امنیت؛ زندگی بدون داشتن لحظات بدون هیجان حالتی یکنواخت و فلت دارد.

شارژ شدن برای یک هفته فعالیت.

تجربه رابطه نزدیک تر با طبیعت؛ چیزی که خیلی وقت است از آن فاصله گرفته ایم.

سفر اکتشافی

لازم نیست حتما مکانی خارج از شهر یا پرت باشد تا ارزش چنین ماجراجویی را داشته باشند. هر مکانی هر چقدر دور یا نزدیک اگر بتواند به ما احساس شگرف بودن و هیجان بدهد برای این کار مناسب است. بنظرم خیلی بهتر از این است که به جایی که ده بار رفته ایم باز هم برویم. من در نظرم مکان های قدیمی شهر که هنوز بافت قدیمی خودشان را دارند، موزه ها، پارک‌های منتخب، مکان‌های طبیعی، کوه و هر جای دیگری که برای ما تکراری نباشد خوب است. من روز های جمعه را برای اینکار انتخاب کرده ام. از یکروز در هفته تا یکروز در ماه برای اینکار کنار گذاشتن نیاز به برنامه ریزی چندانی ندارد. ولی خب ارزشش را دارد.


پی نوشت: این مطلب سرآغازی بود برای این که دسته بندی سفر اکتشافی را در وبلاگ باز کنم. در آینده درباره این سفرها خواهم نوشت.

پی‌نوشت دو: عکس دوم را در بالای کوه های عظیمیه کرج گرفته ام. دو نفر بدور از بقیه مردمی که به کوه آمده بودند روی تخته سنگی نشسته بودند و حرف می‌زدند.

پی نوشت سه: قبلا مطلبی نوشته بودم با عنوان «دانشکده کشاورزی، لذت کشف نقطه‌ی کور» ماهیت آن هم از جنس همین سفر برای حل معماها بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مقایسه کردن، بد یا خوب؟

قبلا در روز نوشته ای از نزدیک ترین دوستم گفتم. سالنامه‌ی کوچکی که همیشه همراهم است. از این دوست گفتم که مقدمه ای باشد تا بتوانم بعضی از یادداشت هایم را که شاید ارزش شنیده شدن دارد را اینجا هم بیاورم.

پس بی مقدمه شما را به خلوت این گفتگو می‌برم و یکی از این این یاددشت‌ها را عینا اینجا می‌آورم.

یادم باشد، مدتها بود که می‌شنیدم «خودت را با کسی مقایسه نکن؛ زندگی ها و گذشته ها متفاوت است»

اما من چکار میکردم، برای فرار از حس بدی که مقایسه می‌توانست (دقت کن گفتم می‌توانست) در من ایجاد کند.

از آن فرار می‌کردم. هر وقت بحث مقایسه می‌شد. کلیشه‌ها جای تفکر را می‌گرفت.

مقایسه خوب است یا بد؟ امروز نشستم و بدون قضاوت خودم را با آدم‌های دورم و آدم‌هایی که می‌شناسم مقایسه کردم.

سعی کردم نترسم. سعی کردم واقع بین باشم. به دنیای مقایسه پا گذاشتم و از آن عبور کردم. کلیشه ها را کنار گذاشتم و تفکر کردم.

شاید در مقایسه است که بهتر می‌توانیم به داشته ها و نداشته هایمان پی ببریم.

می‌بینیم آخرین جمله بدجور پتانسیل یک جمله قصار خفن را دارد :))

موضوع این یادداشت در مورد مقایسه کردن بود. ما وقتی گاهی راجع به مقایسه و مقایسه کردن میخواهیم فکر کنیم. در مقابل آن یک سری کلیشه ها و افکار اتوماتیک را بیاد می‌آوریم:

مقایسه کردن کار اشتباهی است؛

مقایسه کردن فقط حالم را بد می‌کند و هیچ ارزشی ندارد؛

من را از هدفم دور می‎‌کند؛

می‌تواند باعث شود نسبت به کسی حس بدی داشته باشم و ...

اما نمی‌توانم باور کنم که فقط همین ها باشد. شاید نیمه ی پری از لیوان هم هست که هنوز آن را ندیده ایم. ساده است. تا بحال نمی‌دانستیم می‌توانیم به آن فکر کنیم.

مقایسه کردن بدون قضاوت ارزشی، به عزت نفس ما خللی وارد نمی‌کند و شاید بتواند دریچه ای به روی خودآگاهی و خودشناسی منطقی‌تر باشد.

ما با افکار اتوماتیک و کلیشه ای ظلم بزرگی به خودمان کرده ایم. جلوی دیدن خود را گرفته ایم.

در پاسخ به سوالی که در عنوان بود باید بگویم هر دو است. بستگی دارد کجا و چطور آن را انجام دهیم. کاری که من را یک قدم به جلو ببرد حتما خوب است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

نزدیک ترین دوست

من دوستی دارم. دوستی که نزدیک ترین دوستم است. به این دلیل می‌گویم نزدیک ترین دوست که هر روز با هم قرار داریم حتی در شلوغ ترین روزها. از درونی ترین افکار من باخبر است. و میداند هر روز معمولا به چه چیزهایی فکر میکنم. روزی نیم ساعت، یک ساعت و گاهی تا سه ساعت را هم باهم گذرانده ایم. و در این چند ماه اخیر به ندرت بین قرار ملاقات های ما فاصله افتاده.
بهترین دوست
این دوست شفیق من یک سالنامه کوچک است. از تاریخش هم دوسه سالی گذشته. جلدش پاره شده و به شکل بیرحمانه ای بعضی صفحه های آن با حرف های سخت، پریشان، گاها فلسفی، اغلب کاربردی و تراورشات و یادداشت هایی پر شده . قسمت زیادی از طرز فکر امروزم بی تاثیر از این سالنامه نیست. خیلی جاها به من کمک کرده. و تایم لاینی از افکارم از چندماه پیش را در خود ذخیره کرده.
اما این دوست بی‌جانم چندان هم بیجان نیست. حرف می‌زند. گاهی دکتر هلاکویی می‌شود. گاهی شعبانعلی، گاهی روح دوستانم را در خود دارد. و بیشتر وقت ها می‌شود خودم. می‌نشینم و باهم حرف می‌زنیم. خودم را در او می‌بینم. گاهی وقتها هم خیلی بیشتر از من شبیه من می‌شود! :) این مدل دوستی ها کمتر در دنیای واقعی پیدا می‌شود. خیلی طول کشید تا زبانش را بفهمم. شاید 8 ماه. ولی حالا زبانش را بهتر می‌فهمم و راحت تر باهم اختلاط می‌کنیم. راستش را بگویم هرچه هم از دوستی میدانم از همین دوستم یاد گرفته ام. مثل اینکه پیدا کردن دوست در دنیای واقعی را هم او به من نشان داده. خوش حالم که چنین دوستی دارم.
راستی شاید جالب باشد این را هم بگویم. دوستم به مرور زمان آپگرید می‌شود. اول به شکل دفترچه خاطرات بود. بعد دفتر چه افکار، بعد یادداشت و حالا چهار ماهی هست دفتر چه تمرین مفاهیم. خودش رشد میکنه و سیری پویا داره. منم کاری به کارش ندارم و میذارم خودش روندش رو بگذرونه :)

پی نوشت: دکتر هلاکویی در جایی میگفت «بهترین دوست آدم کتابه. کتاب ها مثل دوستی هستند که روبروی تو می‌نشینند و می‌شوند نویسنده شان و با تو حرف می‌زنند». دوستی چنان عزیز و مهربان که برایت بهترین شغل، بهترین زندگی، علم، آزادی و آگاهی را آرزو دارد . بنظرم این زیبا ترین توصیف از کتاب است. اگر کتاب برایمان چنین نیست. شاید هنوز زبان آن را خوب متوجه نمی‌شویم. مثل مترجمی که جای فهمیدن مفهوم هنوز در کلمات و معنی‌شان گیر کرده باشد.
پی نوشت دو: اگر گاهی چیزی درست پیش نمیرفت و دلیلش رو نمی‌فهمیدیم ، فقط شاید دلیلش این باشه که زبان ما با زبان اون فرق داره. هر چقدر بهتر بتونیم زبون هم رو بفهمیم مسئله کمرنگ و کمرنگ تر می‌شه. دعوتتون می‌کنم به خوندن این مطلب (+)
پی نوشت سه: پس زمینه خاکی تصویر داستانی داره و ایشالا در آینده براش یه دسته بندی جدا درست می‌کنم، سفر های اکتشافی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه