جایی برای مرور زندگی

صدای بدن، زبان اشیاء

دیشب اومدم و پنل رو باز کردم تا ببینم چه خبره و یه مطلبم بنویسم. اما یه سر رفتم توی اتاق و سرم رو چند ثانیه گذاشتم روی بالش و بعد وقتی بیدار شدم فردا شده بود. به همین راحتی کامپیوترم که منتظر بود برم سراغش و بعد از دو سه روز کمی روش رو نوازش کنم وقتی دیده بود پیدام نیست خودش خودش رو خاموش کرده بود.

این شاید تصور خنده داری باشه اما به نظرم وسیله ها و دستگاه ها هم زبان و احساس دارن. وقتی حالشون خوب باشه خوب کار میکنن و وقتی نباشه نشونه هایی دارند. وقتی میزون نباشن و اصطحلاک داشته باشن همون قدر واضح خودشون رو نشون میدن که مثلا وقتی ما بخوایم با انگشت زخم شده یه وسیله رو بلند کنیم.

این رو دیدم که به نظر بعضی ها این تصور چقدر چیز بی معنی ایه. ولی اخر سرم حسم بیراه نبوده. مثلا وقتی دیدم کسی دو تا وسیله گرم کن رو به یه سراهی وصل کرده بود، زجری که اون سه راهی میکشید رو احساس میکردم. اخرم بعد چهار روز سوخت. فن پاور کامپیوترم که چند وقت صدای زیادی میداد و اصطکاکی رو احساس میکردم هم به حرفش گوش ندادم و بعد از چند ماه اونم از حرکت ایستاد.

اگه دستگاه ها و وسیله ها همچین صدای واضح و روشنی دارن، بدن ما چرا اینطوری نباشه. تا حالا بهش فکر کردید که شاید بدنمون هم زبونی داشته باشه که باهاش باهامون حرف بزنه؟ حرف زدنش چطوریه؟ میتونه درد باشه، میتونه هر احساسی باشه که در لحظه در بدنمون حس میکنیم. هر حس ناخوشایند میتونه کلماتی باشه که برای ما بی معنی باشه.

ما برای ماشین ها راه هایی رو ساختیم که بتونن زبون ما رو بفهمند. و ما هم بتونیم زبون اونها رو بفهمیم، برای بدنمون این جریان گفتگو ملموس تره. مثل یادگیری زبان انگلیسی برای اولین بار، وقتی هیچی از کلماتش نمیفهمیم. دونه بدونه کلماتش رو یاد میگیریم اما توی بدن متفاوته، این زبان کلمه نداره و وقتی چیزی میگه از طریق حال و هواست.

وقت گذاشتن برای یادگرفتن مکالمات بدنمون با ما میتونه یکی از قدم های خودشناسی بیشتر ما باشه. ما کلمات بدن رو نمیفهمیم اما حد اقل شاید بتونیم منظورشون رو بفهمیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

رویای صادقه و یادگیری

داستان این بود که با آدم جدیدی آشنا شدم. مدت دو سه هفته هست که هر روز حدود 9 ساعت رو باهم میگذرونیم و حرف میزنیم. یه لهجه ی شیرین ترکی هم دارند و آقا هستند. توی روز وقتی با کسی حرف میزنن بیشتر به زبان ترکی هست که البته منم چیز زیادی نمیفهمم. دایره لغات بسیار وسیع تر از من و بسیار هم خوش صحبت هستند. بعد از دو هفته یه اتفاق جالب افتاد.

موقع خواب احساس کردم اومده تو سرم و داره ترکی حرف میزنه. یه حالتی مثل اینکه تمام حرفهای این روزها رو به صورت فیلم گذاشته باشند و با چشم بسته مدام اون رو فست فوروارد کنم و گوش بدم. هیچ نظمی نبود ولی حرفها توی سرم میچرخید بدون اینکه معنیش رو بفهمم. نمیدونم شاید بشه اسمش رو گذاشت خلسه. لازمه برگردم به حدود 10-12 سال قبل با یه اتفاق مشابه.

بجه بودم و توی شهرستان همه اقوام جمع شده بودیم و داشتیم فوتبال بازی میکردیم. فوتبال بازی کردن به ندرت پیش میومد اما موقعیت خوبی درست شد و همه بودن. ما اونجا حدود چند ساعت فوتبال بازی کردیم. توی فوتبال حواس آدم خیلی جمع تر از حالت های عادیه. سرعت تفکر ما بیشتر میشه و به صورت کاملا غیر ارادی انجام میشه. اصلا خنده داره اگه بگیم وسط فوتبال داریم ارادی فکر میکنیم. مثلا بگم خب الان پاس بدم یا نه، بشوتم یا نه. تصمیمات سریع گرفته میشه و سریع هم انجام میشه. یه جورایی ذهن در  سطح بالایی از فعالیت قرار میگیره و انرژی زیادی هم مصرف میکنه. اما چی شد؟ غروب که برگشتم خونه احساس خستگی داشتم و خواستم یه چرتی بزنم توی حالت خواب و بیداری بود که احساس کردم دوباره دارم بازی میکنم. یه جورایی انگار خواب بود ولی توش بیدار بودم.

این توضیح رو میتونم برای این حالت بیارم که وقتی ما توی موقعیت های جدیدی قرار میگیریم و اونکار انرژی زیادی هم از ما میبره، یه اتفاق جالب در ما میفته. مغز با به شکل خیلی فعالتری در طول شب شروع میکنه به مرور اطلاعاتی که امروز گرفته و دسته بندی اونها. و این حالت برای ما خیلی لذت بخشه. ما خیلی سریع در خواب به حالتی فرو میریم که با حرکات سریع چشم همراهه و شروع میکنیم به ساختن یه داستان از اتفاقات اون روز. این رو بارها وقتی روزهای خیلی شلوغی رو داشتم به خوبی حس کردم. شاید کلید داشتن چنین خوابهایی اینه که روزمون رو پر کنیم از چیزای جدیدی که قبلا تجربه نکردیم.

حالا تغییری که میتونم حس کنم اینه که به لهجه و زبان ترکی این دوستم بیشتر عادت کردم. و نفهمیدن کلماتش برام عادی شده.

زبان انگلیسی رو فک کنم بتونم با این روش راحت تر یاد بگیرم :)) یعنی کل اطرافم رو با انگلیسی پر کنم. یا حتی دایره واژگان زبان فارسیم رو.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

عادت به پیش بینی ناپذیری

یک بخش از موضوع عادت کردن ما به کارها و رفتارهای روزمره که شاید از بخش دیگه آسونتر باشه خودمون هستیم که نسبت به رفتارها و عادتهامون چه تصوری داریم. بخش دوم که به نظرم بخش سخت تر و پر زحمت تر ما هست بخش عادت دادن دیگرانه.

خیلی وقت ها پیش میاد که دوست دارم یه رفتار جدید داشته باشم و جور دیگه باشم. مثلا شادتر، منطقی‌تر یا هرچیز دیگه اما خیلی تحت تاثیر یه فشار بیرونی قرار دارم که باعث میشه در برابر پذیرفتن این کار و رفتار مقاومت داشته باشم. مثلا اینکه فکر کنم الان دارم راجع بهم چه فکری میکنن، یا با خودشون بگن این چرا یهو اینطوری شد یا کلی حرفهای دیگه.

شاید یه کار خوب این باشه که دیگران رو به این طرز رفتارهامون عادت بدیم. اگر قراره مارو بشناسن سعی کنیم جوری که خودمونو دوست داریم همون شکلی مایی جدید رو در ذهنشون بسازند.

میلی بابی براون رو خیلی دوست دارم. بازیگر نقش اول سریال اتفاقات عجیب هست که سومین فصلش هم بزودی آماده پخش میشه. وقتی ازش پرسیده بودن یکی از خصوصیت های خودت رو بگو جواب داده بود: غیر قابل پیشبینی بودن یا Unpredictable. مردم وقتی ما براشون با رفتارهایی ثابت قابل پیشبینی باشیم بهمون عادت میکنند. وقتی هم که رفتارهای غیر قابل پیشبینی داشته باشیم بازهم به این طرز رفتار ما عادت میکنند.

عادت ندادن دیگران به غیر قابل پیش بینی بودنمون مارو توی یه زندان نامرئی قرار میده که قدم گذاشتن کمی فراتر از اون برابره با فشار برای بازگشت به همون جایی که بودیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مسئله های نو، افکار نو

بنظرتون وقتی بین دو تا از دوستانمون که از جنس مخالف ما هستند اختلافی پیش میاد و بهتر شدن رابطه اونها برامون مهم باشه، چه کاری میشه انجام داد؟

یا تصور کنین بخواید لیست یک سری اجناس رو بصورت دستی یکبار در سیستم کامپیوتر و یکبار هم در دفتری ثبت کنیم. انجام دادن اول هر کدوم از این ها رو هم که بخوایم انجام بدیم یه مزیت و معایبی برای خودش داره، کدود راه رو باید اول انتخاب کنیم؟

یا با یه دوست که تازه آشنا شدید رفتید ناهار خوردید، موقع حساب کردن شما حساب میکنید یا اجازه میدید دوستتون حساب کنه و بعد شما باهاش تصویه کنین. یا یادتون میمونه که دفعه بعدی شما خساب کنین؟

اینها مثالهای از یک چیز دوست داشتنی به نام «مسئله» هست. باید فکر کنیم، بسنجیم و انتخاب کنیم.

حالا بعد از این همه مدت میدونم که آدمی که خونه میشینه کمتر با این مسائل مواجه میشه.

ذهن ما وقتی یک مسئله رو به صورت آگاهانه حل میکنه کلیدهای حل اون مسئله رو در خاطرش میسپاره برای همیشه. با مثال های کمی متفاوتتر و دیدن مورد های مختلف از همین مسئله چیزی در ما شکل میگیره به نام شهود. فکر میکنم شهود بر اساس فکرهاییه که قبلا راجع به یک موضوع کردیم و خالا دیگه نیاز به فکر کردن در اون سطح از روی دوش ما برداشته شده و میتونیم به لایه های بالاتری از درک برسیم. این رشد و رفتن به سمت بالا مدام و مدام ادامه داره و اگر متوقف بشه حس میکنم که یک جورهایی برای ما حس شروع از صفر رو داره. البته که شروع از صفر نخواهد بود و این فقط حس ماست.

حس شکوفا شدن و رشد کردن همراه با همین آگاهانه فکر کردنه. اینکه مدام در زندگی قانون بسازیم و فکت رو از محیط جذب کنیم. فکت ها رو ترجمه به «واقعیت» کردند اما به نظرم همون واژه فکت یا fact رو اگه استفاده کنیم بهتره.

فکت ها اونجوری که من میفهمم اطلاعات خالی از بار احساسی راحع به یک موضوع هستن. مثلا راجع به آب میشه  این فکت ها رو گفت که حس خیسی میده، وقتی بریزی رو دست و فوتش کنی سرما حس میکنیم. آب خوراکیه، معمولا بیرنگ و بی بو. اینها اطلاعات و فکت هایی هستند که راجع به آب میتونیم بگیم و خیلی چیزای دیگه. اگر با ادبیات ادوارد دبونو نویسنده دوست داشتنیم بخوام بگم ما گاهی باید با کلاه سفید اطلاعات رو بدیم و دریافت کنیم.

ما وقتی با مسائل جدید مواجه میشیم مجبور میشیم کارهایی رو انجام بدیم که قبلا نکردیم، فکرهایی رو کنیم که قبلا نکردیم و الگوهایی رو یادبگیریم که قبلا نداشتیم حال اگه این رو همراه کنیم با حرفهای چیکسنت میهایی راجع به سیلان، این چالش های حل میئله هم باعث توسعه ذهن ما میشه و هم احساس خوشبختی به ما میده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه

معجزه

یا همه چیز معجزه است یا هیچ چیز معجزه نیست.

این حرف از انیشتین رو تو وبلاگ شاهین کلانتری خوندم.

نتیجه گیری جالبی از هر دو سمت قضیه میشه کرد.

اگر همه چیز معجزه باشه همه چیز زندگی رو  باید معجزه بدونیم، و اگه هیچ چیزی معجزه نباشه معجزه هایی که تو زندگی میبینیم دیگه معجزه نخواهند بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مقیسه