جایی برای مرور زندگی

مختار بودن: پا به دنیای بزرگسالی گذاشتن

امروز یه پست فوقالعاده از ادریس میرویسی دیدم که خیلی بهم چسبید. کلش رو اینجا میارم و دعوت میکنم که حتما صفحه اینستاش و کانالش رو دنبال کنین.

صفحه اینستاگرام ادریس

کانال تلگرامی ادریس

از دست دادن برای ما تلخه، سخته، غیر قابل تحمله،
مخصوصا وقتی بی‌تجربه‌ و بچه‌ایم،

به همین خاطره که از «انتخاب کردن» متنفریم،
انتخابِ اولی یعنی از دست دادنِ دومی،
و انتخابِ دومی یعنی از دست دادنِ اولی،
اصلا «انتخاب کردن» یعنی «از دست دادنِ آگاهانه».

هر بار که دست به «انتخاب» می‌زنیم، داریم بخشی از آرزوها و برنامه‌هامون رو به دست خودمون به قتل می‌رسونیم،
متاسفانه روانشناس‌ها می‌گن اگه به دست آوردن یک چیز ۱۰ واحد خوشحالمون کنه، از دست دادن همون چیز ۲۰ واحد ناراحتمون می‌کنه.

همین دردِ از دست دادن باعث می‌شه هیچ وقت نتونیم با اراده و اختیار خودمون یک چیز رو کنار بذاریم، باعث می‌شه «انتخاب کردن» رو به تاخیر بندازیم، و اونقدر به همه‌ی چیزها بچسبیم که «دنیا» برامون تصمیم بگیره و یکیشون رو از چنگمون در بیاره.

برای بیشتر ما کار به جایی می‌رسه که فراموش می‌کنیم که «اختیار داریم»،

یادمون می‌ره که مجبور نیستیم،
مجبور نیستیم دانشگاه بریم، یا ادامه تحصیل بدیم،
مجبور نیستیم ازدواج کنیم یا بچه‌دار بشیم،
مجبور نیستیم خیلی از مهمونی‌ها رو شرکت کنیم،
مجبور نیستیم پولدار بشیم، مجبور نیستیم خونه و ماشین داشته باشیم،
مجبور نیستیم با ۹۹.۹۹درصد آدما ارتباط داشته باشیم،
مجبور نیستیم در یک دعوا لفظی از خودمون دفاع کنیم،
مجبور نیستیم حرف آدم بزرگ‌ها (در هر زمینه‌ای) رو گوش بدیم،
مجبور نیستیم گوشی هوشمند داشته باشیم،
مجبور نیستیم گوشی غیر هوشمند داشته باشیم،
حتی مجبور نیستیم زنده باشیم!

هر کدوم از چیزهایی که مثال زدم بخش بزرگی از وقت ما رو می‌گیره،
هر کدومشون رو که «انتخاب کنیم» کلی از منابعمون رو از دست می‌دیم،
مسخره اینجاست که خیلی‌هامون اصلا به این فکر نمی‌کنیم که گزینه‌ای مثل گوشی نداشتن هم داریم،
و مسخره‌تر این‌جاست که گاهی درباره‌ی ازدواج و بچه‌دار شدن و مهمونی رفتن با خانواده و فامیل می‌جنگیم و خودمون رو آزادی‌خواه و مستقل می‌دونیم،
ولی به این فکر نمی‌کنیم که اصلا چرا باید پولدار شدن برامون جذاب باشه؟ چرا باید به فکر مهاجرت باشیم؟ ...

«ما همیشه در معرض فراموش کردن حق انتخابمون هستیم.»

ما می‌تونیم هر لحظه از زندگی‌مون رو طور دیگه‌ای رقم بزنیم،
و البته این حرف بزرگیه،
مسئولیت زیادی با خودش میاره،
و از اون طرف حس تسلط و قدرت خیلی زیادی هم بهمون می‌ده و باعث پیشرفت سریع و زندگی شیرینی می‌شه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

down بودن یا: آدم مورد نظر در هم اکنون در دسترس نیست

به فکرم رسید تا مثل ادریس میرویسی برای مدتی خودمو به اینستاگرام معتاد کنم. ازون اعتیاد هایی که سعی میکنیم به کنه چیزی پی ببریم و خوب هم هست. میدونم که جزو اولویت هام نیست. اولویت ها خیلی مهم هستن. ما معمولا میترسیم که اولویت هامون رو مشخص کنیم. شاید دلیلی برای اینکار نمیبینیم اما اصلیترین دلیلش به عقیده خیلی از اساتید ترسه. ترس از اینکه تصمیم بگیریم که انرژی خودمون رو روی چه کارهایی متمرکز کنیم و ازون مهمتر از روی چه کارهایی برداریم. قسمت دومش ترسناکتره. اونم برای ما که همه چیز رو باهم میخوایم.

سایت های اینترتی وقتی در دسترس نباشن اصطلاحات بهشون میگن که داون شدن. مدت یه هفته ای هست که مغزم درست کار نمیکنه. اون نظم همیشگی رو نداره. همش احساس ضعف و گناه دارم. دلیلش رو نمیدونم چیه. فک کنم سر نوشت آدمه که هر چند وقت یبار یه دوره down رو بگذرونه. و بعد دوباره با انرژی و تمرکز قوا زندگیش رو ادامه بده. توی این زمانها معمولا هر کاری که میکنم با اثر گذاری خیلی کمیه. کتاب میخونم اما انگار با خوندن روزنامه هیچ فرقی نداره. این رو در مقایسه با وقتایی میگم که خوندن هر صفحه از کتابی ذهنم رو مرتب میکنه و به ثباتش کمک میکنه و هر قسمتش بخشی اعجاب انگیز برام داره طوری که میگم: وای خدا چرا تا الان دقت نکرده بودم!

توی این مدت نتونستم دلیلی برای این وضع پیدا کنم. هر دلیلی مدت موندنش برای چند دقیقه بود و سریع فراموشش میکردم. مثل یه آدمی که به همه چیز سر و بیحس شده. این رو هم نمیدونم که این حالت دلیل فیزیولوژیکی و هورمونی داره تا بیشتر بخاطر اتفاقاتیه که برای آدم میفته.

جالبه از دیروز احساس کردم دارم از این دوره خارج میشم. زندگی برام جالب تر شده. راحت تر میتونم از چیزای جالب لذت ببرم. اون مزه ی زندگی هم همینطور. اون رو راحت تر میتونم بچشم. فک کنم این اصطلاح خوب منظورمو برسونه... چشیدن مزه ی زندگی.

توی این یه هفته یه چیزو فهمیدم. اون قدری که من زبون دستگاه‌ها و اجسام بیجان رو میفهمم زبون آدمها رو نمیشناسم و نمیفهمم. یکی از برنامه هام برای بقیه زندگیم باید همین باشه. هرچی باشه دارم در کنار بقیه آدمها زندگی میکنم! اینرو یه وقتی یکی از مهمترین اولویت هام قرار میدم؛ اگر نترسم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

هر روز دعوا

تا حالا شده از دست کسی عصبانی باشید و احساس کنید کل شبکه های عصبی بدنتون و اندام و افکارتون برای عصبانیت از اون فرد با هم هماهنگ و هم پیمان شدن؟ یه حس خوب قدرت و افزایش اعتماد به خودمون و خودمون رو در راس امور خودمون قرار دادن و کنار گذاشتن احمال کاری ها و سستی ها. فکر کنم خیلی خوب این حالت رو توضیح دادم.

امروز با یکی از دوستان که خانم هستند حالتی پیش آمد که چشم دیدنش را نداشتم. بذارید بگم جر و بحث شد. اما در سطح خیلی خیلی پایین.

به عمق کمسوادی خودم توی کنترل اوضاع پی بردم.

اون حس که بالا گفتم بدجوری منو یاد یه فایل صوتی از دکتر هلاکویی انداخت. وقتی ازش در مورد خوشبختی پرسیده بودن و ایشون مثال هواپیما رو گفت. میگفت که بهترین حالت ما زمانی میتونه باشه که تمامی بخش های ما باهم در حال کار هستند و ارتباط و هماهنگی ای بسیار بالا بینشون وجود داره. این هماهنگی وقتی به مقدار لازم برسه مثل هواپیمایی میمونه که با سرعت صد ها کیلومتر بر ساعت در حرکته ولی درونش آرومه آرومه.

حالا میدونم که بخشهایی از آدمها فقط در شرایط دعوا فعال میشه و خودش رو نشون میده. اگه میشد برای مدتی مثلا برای یک هفته به صورت کنترل شده هر روز و ساعتها در روز دعوا کرد بعد از اون یه هفته مغز ما به یه بینشی میرسید که توی بخش های مختلف زندگیش به دردش میخورد.

اما چه میشه گفت که فرد باید تلاش زیادی بننه تا توی جر و بحث ها در گیر احساساتش نشه.

پی نوشت: این حرفا از نظر بعضیا خنده‌داره، این هم یه نوع دغدغه‌ست! از سر بیکاریییی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه

دوست و دشمن

پیش نوشت: چیزی که اینجا نوشتم حاصل یه سوال از خودم و تلاش برای پیدا کردن جواب بود. هر چی اینجا میخونید رو به این دید که یه آدم معمولی بدون هیچ گونه تخصصی اون رو نوشته بخونید.

تا حالا به خانواده هایی فکر کردید که پدر مادر مذهبی هستن و بچشون کاملا بر خلاف اونها میشه؟ یا برعکس. یا مثلا پدر پر تلاش و زحمت کش و پسر یا دختر تنبل و سست.

دیروز داشتم راجع به این موضوع فکر میکردم. این موارد رو به عنوان یکی از موارد دور از انتظار میشناسم. یعنی احتمال بوجود اومدنشون کم بنظر میرسه. مثلا سخته که فکر کنیم که کسی که توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده اعتقادات به شدت ضد مذهبی پیدا کنه، اما خب حتما شما هم اینجور مثالها رو دیدید.

ما آدما یه ماشین یادگیرنده هستیم که رفتارها و حرفه ها طرز فکر دیگرانی رو که دوست داریم کپی میکنیم. اما چی میشه که این کپی تبدیل میشه به یه کپی برعکس. از مسائل خانوادگی میگذرم. میخوام به یه مورد اشاره کنم که احتمالا یکی از ده ها عامل موثر باشه. افراط توی خانواده ها.

وقتی یه بچه پدر مادرش رو میبینه که در مورد مسئله ای رفتار خاصی دارن بچه با همون فکر ناقصش اون رفتار رو اشتباه تشخیص میده دو حالت در آستانه ها ممکنه پیش بیاد. یا رفتار رو علاوه بر اینکه قبول نداره میپذیره، یا اینکه سعی میکنه رفتاری خلاف اون چه دیده و علاقه ای بهش نداره رو انجام بده. مثل بچه ای که سعی میکنه ساده بودن پدر و مادرش رو با زرنگ بودن جبران کنه. یا وقتی عبادت ها و اعتقادات بی پایه و اساس رو از بزرگترش میبینه اون ها رو کلا کنار میگذاره و انجام نمیده.

ما آدمها رو به دو دسته تقسیم میکنیم. دوست و دشمن. این صرفا یه دسته بندیه و منظور اون دوستی و دشمن توی جنگ نیست. ما همواره با یکی از والدینمون دوست هستیم و با اون یکی دشمن. یه فایل صوتی گوش میدادم که میگفت ببینید وقتی سر سفره میشینید بیشتر دوست دارید نزدیک پدرتون بشینید یا مادرتون. همون فرد خانواده دوست شماستو شما هم خودتون در همیشه در دفاع ازش مثل زورو میبینید!

امیدوارم اینجوری نشه اما توی خیلی از خانواده ها رفتارهای افراطی و بی منطق یکی از والدین میتونه به راحتی فرد رو وارد حیطه دشمنی کنه و اون وقت نتیجه این میشه که چون به لحاظ رابطه ای دشمنه، ما هم از رفتارهای شبیه اون به شکل افراطی ای دوری میکنیم.

همین بود. سعی کردم لااقل سوالمو بی جواب نذارم. :))

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد مقیسه

مینیمالیستِ رفتاری، نوشتاری و گفتاری و ...

پیش نوشت: این نوشته بیشتر از این که بدرد کسی بخوره بدرد خودم خورد که دوباره این مفاهیم رو دوره کنم و از ذهنم دور نکنم. توش مثالهای شخصی داره.

در مورد مینیمالیست ها و فرقه(!) مینیمالیست ها اطلاعات زیادی ندارم و در بارش هم زیاد نخوندم. اما بعضی مواقع توی زندگیم به مواقعی برخوردم که به نتایجی رسیدم که بی شک اگه از یه مینیمالیست بپرسم حرفم رو تصدیق خواهد کرد.

ما توی زندگی استانداردهایی برای خودمون می‌گذاریم. تمام حال بد و خوب ما از همین استاندارد های بالا و پایین میاد. به کسی که هزار تومن براش پول زیادیه ده تومن بدید از خوشی نمیدونه باهاش چکار کنه. ولی به یه میلیونر ده تومن بدید بهش توهین کردید. این مثال رو بیاریم توی زندگی مون. در یک جای ساده تر مثل جمع دوستان.

بذارید خودم رو مثال بزنم. من معروفم که توی جمع دوستان گیرایی پایینی دارم. مثلا وقتی دوستی تیکه میندازه ممکنه پردازش اون حرفها و واکنش دادن بهش برام کمی طول بکشه. دلیلش رو اینجا جای صحبت دربارش نیست! من اگه از خودم انتظارات بالایی داشته باشم و نتونم از پس برآورده کردنش بربیام کاملا مشخصه که از لحاظ روحیه ای چه بلایی سر خودم میارم. ولی اگه از خودم انتظار پایینی داشته باشم که بدونم از پسش بر میام دستاوردم چیزی جز حال خوب نخواهد بود. فهمیدن همین یک بند ساده رو مدیون اسفان گایز و کتاب خوبش ریزعادتها هستم.

کلا زندگی بر همین قراره دیگه. بردن به ما حس خوب میده و باختن روحیه مون رو میگیره. اونایی که میگن نه اینطوری نیست هم بهشون قول میدم که تا یک جایی میتونن در مقابل این باخت های پیاپی مقاومت کنند. از جایی به بعد ممکنه دچار فروپاشی نظام فکری بشن و عقب بکشن. شاید اون ابر انسان هایی که در مقابل باخت های پیای مقاومن هم یک جورایی هر باخت رو برای خودشون به برد تفسیر میکنن.

از بحث دور نشم. حد اقل کردن انتظارات در همه جای زندگی برای ما حال خوب به ارمغان خواهد داشت. چیزی که در مورد مینیمالیست ها بیشتر شنیدم به کاهش اشیا بلا استفاده در اطرافمون برمیگرده و کمتر به خط مشیی درباره طرز فکرشون برخوردم.

در نوشتن یادمه اون اوایل چقدر کار زجر آوری میکردم. نوشتن یه مطلب ساده 200 کلمه ای گاهی یک ساعت و نیم یا دو ساعت از نیروی فکری خودم رو میگرفت. بگذریم که آخر اصلا خودمم نمیفهمیدم چی نوشتم و با این حال به سختی راضی میشدم. استاندارد های بالایی توی نوشتن داشتم. همینطور که الان استاندارد های خیلی بالاتری توی حرف زدن دارم و این خیلی راحت منو به یه آدم کم حرف تبدیل کرده. به قول مهدی بیگدلی یکی از جوونمردای اینستا اولای کار آدم باید فقط آشغال تولید کنه. نباید انتظار زیادی از خودمون داشته باشیمو مهم در ابندا کمیته. Mimbigdeli

دوباره یاد اون حرف دوست داشتنی افتادم که میگه: بزرگ فکر کن، کوچک عمل کن، از همین حالا شروع کن.

با بردهای کوچک و پیاپی ذره ذره کوهی از اعتماد بنفس میسازیم که کمکمون میکنه از پس کارهای بزرگتر بر بیایم. در حالی که ما آروم آروم پیش میریم و مدام سرعتمون رو بنا بر صلاح و هوشمندی‌مون بیشتر یا کمتر میکنیم اون فردی که با استاندارد های بالا شروع کرده مدام در حال درجا زدنه و حالش به پریشانی برگی معلق بر روی شاخه ی خشکی هست.

ای کاش برای فهمیدن این حرفها وقتی 10-12 سالم بود اقدام میکردم. اما حالا همین رو هم مدیون خیلی از آدمهای خوبی هستم که چه مجازی و چه واقعی توی زندگیم حضور دارن و حرفاشون منجر شده به اینکه الان بدونم که چی رو نمیدونم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مقیسه